شماره 122/ چهارشنبه 1 ثور 1392/ 1 می 2013
از كتاب كليله و دمنه
تلخيص و نگارش:د.س.ن
كبك خوش خرام بر تيغه ي كوهي نشسته و با صداي بلند غلغله مي كرد . صدايش در كوه ها مي پيچيد و به گوش عقابي كه در يك قله بلند كوه آشيان داشت مي رسيد . صداي كبك به گوش عقاب خيلي گيرا و دلپذير می آمد. به يك پرواز بلند به سوي تيغه ي كو هي كه كبك خوش صدادر آن غلغله مي كرد به راه افتاد . كبك از ديدن عقاب ترسيده خود را به سوراخي پنهان كرد عقاب به نزديك سوراخ رفته با لحن دوستانه به كبك گفت: از اينكه صدايت را خيلي خوش دارم مي خواهم با تو دوستي و رفاقت برقرار كنم .
كبك دعوت عقاب را رد كرده از او معذرت خواست اما عقاب با عذر و زاري دل كبك را به دست آورده او را راضي ساخت به صفت يك دوست اعتماد نموده به آشيانه اش برود . پس از چند روز كبك با ديدن رويه صميمانه عقاب جرات گرفت و تا آن حد رابطه شان خود ماني شد كه كبك عقاب را با گستاخي و خنده هاي قهقه به مسخره مي گرفت. امابا آنكه حركات كبك براي عقاب خوش آيند نبود ولي به پاس عهد و پيمان دوستي كه با او بسته بود آن را ناديده مي گرفت. يك شب كه عقاب گرسنه بود هر قدر گشت و تلاش كرد طعمه به دستش نيامد و وقتي به آشيانه برگشت با شكم گرسنه به سوي كبك مي ديد و حركات گستاخ و خنده هاي بلندش به مغز عقاب نيش مي زد. كبك متوجه نگاه هاي غضب آلود عقاب شده حركات و سخنانش را سنجيده تر و مودبانه تر ساخت.
عقاب با نگاه غضب آلود روبه كبك نموده گفت: بيا كه جاي خود را تبديل كنيم تو در سايه بخواب و من در آفتاب كبك با كلمات شمرده و مودبانه گفت: اي پادشاه پرنده گان! در وقت شب آفتاب كجاست كه من در سايه آن خوابيده ام و ترا به آن جا دعوت كنم.
عقاب با قهر و غضب به سوي او حمله ور شده فرياد كشيد كه : اي احمق مرا دروغگو مي گويی و در همان حال سراز تنش جدا كرد.Ÿ
خواهران و برادران عزيز!
شما بگويید كه اندرز اين حكايت براي ما و شما چيست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر