۱۳۹۴ دی ۱۸, جمعه

داستان موش و افسار شتر

 
روزي روزگاري در دشتي كوچك موش و شتري باهم همراه بودند. در حالي كه موش كوچك افسار شتررا به دست گرفته بود وبا غرور وخود پسندي باخود مي گفت:« عجب قدرتي دارم كه شتر به اين بزرگي از من اطاعت مي كند.»

شتر از چهره خود خواهانه موش فهميد كه او در فكرش چه مي گذردوبا خود مي گفت :« حالا خوش باش و لذت ببر، صبر كن تا به موقع اش به تونشان مي دهم كه چقدر قوي هستي .»

بر شتر زد پر توانديشه اش گفت بنمايم تورا ،‌ توباش خوش

در ادامه راه به رود خانه اي بزرگ رسيدند فيل با آن همه بزرگي اش در عبور از آن ناتوان بود و شتر و موش مجبور بودند كه از رود خانه گذر كنند . موش از ترس وناتواني بر جاي خود خشكش زد. وشتر به او گفت :« اي همراه و پهلوان دشت و بيابان ! چرا ايستادي ، اين مكث و تعجب تو به چه دليل است ؟»

با شجاعت وارد رود خانه شو و همراه من بيا. توراهنما و پيشرو من هستي در ميانه راه توقف نكن وبه همراهي بامن ادامه بده . موش گفت:« اين رود خانه آبي عميق دارد ومن مي ترسم كه در آن غرق شوم .»

شتر گفت :« اجازه بده ببينم كه عمق آب چقدر است ؟ وبه سرعت پاهايش را در درون آب فروبرد.»

و گفت :« اي موش كور دل ! چرا ترسيدي واز حال رفته اي ؟ آب تا زانو هاي من بيشتر نيست.»

موش گفت :‌« زانو با زانو فرق دارد اگر آب تا زانوي توباشد چند برابر از سر من مي گذرد عبور از اين رود خانه براي تو آسان وبراي من غير ممكن است.»

گفت تا زانوست آب ، اي كور موش از چه حيران گشتي ورفتي ز هوش ؟ شتر گفت : پس از اين ديگر مغرور نشو وبي ادبي نكن وباموش هايي مانند خودت ستيزه و ادعاي پهلواني كن .»

موش گفت :«‌ توبه كردم ، به خاطر خدا مرا از اين رود خانه خروشان عبور بده.» شتر دلش به حال موش پشيمان سوخت و گفت : « بر كوهان من بنشين تا تورا به سلامت عبور دهم .»

گفت توبه كردم از بهر خدا بگذارن زين آب مهلك مرمرا

رحم آمد مر شتر را َ، گفت هين برجه وبر كوهان من نشين

پيام داستان :

موش با وجود نقص كاستي در وجود ش مغرور ومتكبر مي شود ودر مقابل شتر كه در برابر اوبسيار كامل مي باشد اظهار فضل مي كند.

بر گرفته ازداستان هاي زيبا ي مثنوي معنوي

باز نويسي : مصطفي حسنلو

به انتخاب : ناهيد سياووش