۱۳۹۵ دی ۲۹, چهارشنبه

موش وقورباغه





موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند.
روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو اکثر زندگي‌ات را در آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم

قورباغه وقتی اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند.

یک روز موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود.
وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب مي‌پرسيدند عجب كلاغ حيله‌گري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!!
قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد مي‌زد: اين است سزاي دوستي با کسی که هم‌کیش تو نیست . . .


اگر با مردم نااهل دوستی کنید، قربانی خواهید شد.

۱۳۹۵ دی ۲۳, پنجشنبه

گفتگوي پنسل و پنسل پاك



به انتخاب ناهید سیاووش
داخل يك قلمدان ريزه، يك پنسل بود و يك پنسل پاك... روزي از روز ها پنسل پاك گفت:
-  چي حال داري دوست عزيز؟
پنسل  به بسيار قهر و غضب جواب داد:
- من كه دوست تو نيستم
پنسل پاك حيران مانده گفت :
- چرا دوست من نيستي؟
پنسل گفت:
- چون من تو را بسيار بد مي بينم
پنسل پاك پرسيد:
- چرا مرا بد مي بيني ؟
پنسل جواب داد:
- بخاطريكه آنچه مي نويسم ، آنرا تو نابود مي كني
پنسل پاك گفت:
- نه، هرگز نه، من هيچ وقت چيز درست را پاك نمیكنم، من هميشه غلطي هارا پاك مي كنم
پنسل به قهر گفت:
- توچي كاره هستي ، وكارت چيست؟
پنسل پاك به بسيار ادب جواب داد:
- من پنسل پاك هستم، و كار من پاك كردن خطاهاست
پنسل گفت:
- اين كه چندان كار نيست
پنسل پاك به بسيار نرمي گفت:
- كار من مثل كار خوب و مفيد است
پنسل به بسيار قهر وغضب گفت:
- تو خطاكار و مغرور هستي
پنسل پاك به مهرباني گفت:
- چطور من خطا كارم؟
پنسل گفت:
- بخاطريكه آنكه مي نويسد بهتر است از آنكه پاك و محو مي كند.
پنسل پاك گفت:
- محونمودن و پاك نمودن غلطي و خطا برابر است با درست نوشتن
پنسل پس از چند لحظه خاموشي سر انجام گفت:
- راست گفتي اي دوست عزيزم
پنسل پاك بسيار خوشحال شده از پنسل پرسيد:
- آيا حالا نيز مرا دوست نداري ؟
پنسل گفت:
- نخير اكنون من احساس ندامت از گفته خود دارم بخاطريكه اگر كسي خطا و غلطي مرا نابود سازد و ازبين ببرد من او را دوست مي دارم
پنسل پاك گفت‌:
- من هيچگاه راستي و درستي را محو و نابود نمي كنم
پنسل گفت:
- ليكن من ترا مي بينم كه هر روز از روز قبلي خورد تر ميشوي
پنسل پاك گفت :
- بخاطر اين خورد ميشوم که براي محو و نابودسازي خطا و غلطي بايد جسم خود را قرباني کنم
پنسل به بسيار حزن و جگر خوني گفت:
- حالا دانستم كه درباره شناخت خودت اشتباه و كوتاهي كرده بودم
پنسل پاك براي پنسل نصيحت گونه گفت:
- ماتا زمانيکه   به کسی قربانی ندهیم  به کسی مصدرخدمت شده نمیتوانیم.
پنسل گفت:
- اي دوست عزيزتو چقدر اراده بلند و حرفهاي شيرين داري
پنسل و پنسل پاك هر دو از همديگر خوش شده باهم يكجا زندگي را از نو شروع كردند  و از هم جدا نمي شدند و بعد از آن با هم اختلاف نداشتند.
پیام : با پاکی  خود از اجتماع دروغ و خدعه ونیرنگ را نابودکنیم