۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

قصه حسنی

از کتاب قصه، داستان کوتاه، رمان
حسنی به علت تنبلی مفرط از خانه بیرون نمیرود. مادرس از این موضوع کلافه است.تدبیری می اندیشد و حسنی را از خانه بیرون می کند. بچه ها سر به دنبال او می گذارند و حسنی برای خلاصی از دست آنها از شهر بیرون می آید. خسته و ناتوان، زیر درختی دراز می کشد. اما هجوم مگسها آرامش و استراحت او را به هم می زند. حسنی به جنگ آنها بر می خیزد و آنها را از اطراف خود می راند. بعد از موفقیت خود غره می شود و باد در آستین می اندازد و بالای سر خود می نویسد:
«صد تا را کشتم، صد تا را در راه خدا آزاد کردم، صد تا هم فرار کردند.» لشکریان پادشاهی که از آنجا می گذرند، هیکل گنده و تن پروردۀ او را می بینند که دراز به دراز افتاده و خوابیده است و نوشته بالای سرش را می خوانند به تصور ایکه حسنی صد نفر را کشته و صد نفر را گریزانده و صد نفر را آزاد کرده، او را به جای قهرمانی مرد افکن میگیرند. شاه را خبر می کنند که چه نشستی پهلوان شیر افکنی به شهر ما آمده. شاه که در حال جنگ با شاه دیگری است خوشحال می شود و فرمان میدهد که حسنی را با عزت و احترام به بارگاهش بیاورند. حسنی را با عزت و احترام به بارگاهش می آورند. حسنی مدتی می خورد و می خوابد و بعد تکلیف جنگ به او می شود. لباس رزم بر او می پوشانند و بنا به درخواست حسنی، انتخاب اسپ را به عهده خودش می گذارند. حسنی که از فنون اسپ سواری و شناخت اسپ، بی خبر است، اسپی که به ظاهر مردنی و بی رمق را برای خود انتخاب میکند که او را موقع سواری به زمین نزند. اسپ، در حقیقت، از چموش ترین اسپهای اصطبل شاهی است و هیچ کس جرأت سوار شدن بر آن را ندارد. چنین انتخابی، ارج و قرب حسنی را پیش شاه و اطرافیانش بالاتر می برد. حسنی که از اسپ سواری وحشت دارد و می ترسد که اسپ او را به زمین بزند، تقاضا میکند که او را بر اسب ببندند. چنین تقاضایی، نشانه دیگری از دلاوری و جنگاوری او محسوب می شود. حسنی به میدان جنگ می رود. اسپ چموش او را بر می دارد و به طرف صفوف لشکریان دشمن می برد، حسنی از ترس، درختی را سر راه خود بغل می کند. درخت چون موریانه خورده است، از جا کنده می شود. سپاهیان دشمت که آوازه دلاوری او را شنیده اند و به چشم می بینند که حسنی درختی را از جا می کند و به طرف آنها یورش می آرود، وحشتزده رو به گریز می گذارند و لشکر به هزیمت می رود و شاه پیروز می شود. حسنی را به عنوان قهرمان قهرمانها، به بارگاه شاه می آورند. شاه دختر خودش را به او می دهد. حسنی با زنش با افتخار و سر بلندی پیش مادرش بر می گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر