۱۳۹۵ دی ۲۹, چهارشنبه

موش وقورباغه





موشي و قورباغه‌اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي‌كردند.
روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي‌خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو اکثر زندگي‌ات را در آب مي‌گذراني و من نمي‌توانم با تو به داخل آب بيايم

قورباغه وقتی اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند.

یک روز موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود.
وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب مي‌پرسيدند عجب كلاغ حيله‌گري! چگونه در آب رفته و قورباغه را شكار كرده و با نخ پاي موش را به پاي قورباغه بسته؟!!
قورباغه كه ميان آسمان و زمين آويزان بود فرياد مي‌زد: اين است سزاي دوستي با کسی که هم‌کیش تو نیست . . .


اگر با مردم نااهل دوستی کنید، قربانی خواهید شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر