شماره 171/ چهارشنبه 27 حمل 1393/ 16 اپریل 2014
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید .
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد .
معلم در کلاس درس حاضر شد.
یکی از بچّه ها از قلب خود فریاد زد :
بر پا
همه بر پا ، چه برپایی شده بر پا
معلّم نشأتی دارد .
معلّم علم را در قلب می کارد،
معلّم گفته ها دارد.
یکی از بچّه های آن کلاس درس گفتا :
بچّه ها بر جا
معلّم گفت:فرزنم بفرما، جان من بنشین،
چه درسی؟
:فارسی داریم!
:کتاب فارسی بردار آب وآب را دیگر نمی خوانیم.
بزن یک صفحه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت : فرزندم ، ببین بابا. بخوان بابا. بدان بابا
عزیزم این یکی بابا،
پسر جان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا
بگو آب و بگو بابا
بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی
با می شود با….با
اگر نصفش کنی
با می شود با…با
تمام بچه ها ساکت .
نفس ها حبس در سینه
و قلبی همچون آیینه
یکی از بچه های کوچه ی بن بست
که میزش جای آخر هست
و هم چون نی فقط نا داشت .
به قلبش یک معما داشت !
سوال از درس بابا داشت .
نگاهش سوخته از درد.
لبانش زرد
ندارد گوییا همدرد
فقط نا داشت
به انگشت اشاره او
سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد .
تو گویی درس هایی بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید
صدای بیستون،
فرهاد یا شیرین
صدای تیشه می آید
صدای شیرها
از بیشه می آید .
معلم گفت : فرزندم سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر:
آقا اجازه این یکی بابا و
آن بابا یکی هستند ؟
معلم گفت : آری جان من
بابا همان بابا ست
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت : فرزندم بیا اینجا
چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت :
این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزندم چراجانم
مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت :
این درس سنگین است
دو تا بابا، یکی بابا
تو می گویی این بابا با آن بابا یکی هستند؟
چرابابای من نالان و غمگین است .
ولی بابای آرش شاد و خوش حال است؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هردم زغال از کار می گیرد
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز
ولی بابای من صورتش تاراست؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر،
به زور و ظلم می کارد .
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند.؟
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد؟
چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش
گل و زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ی ما
اشک و خون دل به جریان است .
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و
لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست .
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را می ریخت
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا: دانش آموزان
بس است دیگر یکی بابا در این درس است و
بابای دیگر نیست
پاکن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند
و معلم گفت :
…
صدای ناز می آید
صدای کودک پرواز می آید .
صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد .
معلم در کلاس درس حاضر شد.
یکی از بچّه ها از قلب خود فریاد زد :
بر پا
همه بر پا ، چه برپایی شده بر پا
معلّم نشأتی دارد .
معلّم علم را در قلب می کارد،
معلّم گفته ها دارد.
یکی از بچّه های آن کلاس درس گفتا :
بچّه ها بر جا
معلّم گفت:فرزنم بفرما، جان من بنشین،
چه درسی؟
:فارسی داریم!
:کتاب فارسی بردار آب وآب را دیگر نمی خوانیم.
بزن یک صفحه از این زندگانی را
ورق ها یک به یک رو شد
معلم گفت : فرزندم ، ببین بابا. بخوان بابا. بدان بابا
عزیزم این یکی بابا،
پسر جان آن یکی بابا
همه صفحه پر از بابا
ندارد فرق این بابا و آن بابا
بگو آب و بگو بابا
بگو نان و بگو بابا
اگر بخشش کنی
با می شود با….با
اگر نصفش کنی
با می شود با…با
تمام بچه ها ساکت .
نفس ها حبس در سینه
و قلبی همچون آیینه
یکی از بچه های کوچه ی بن بست
که میزش جای آخر هست
و هم چون نی فقط نا داشت .
به قلبش یک معما داشت !
سوال از درس بابا داشت .
نگاهش سوخته از درد.
لبانش زرد
ندارد گوییا همدرد
فقط نا داشت
به انگشت اشاره او
سوال از درس بابا داشت
سوال از درس بابای زمان دارد .
تو گویی درس هایی بر زبان دارد
صدای کودک اندیشه می آید
صدای بیستون،
فرهاد یا شیرین
صدای تیشه می آید
صدای شیرها
از بیشه می آید .
معلم گفت : فرزندم سوالت چیست؟
بگفتا آن پسر:
آقا اجازه این یکی بابا و
آن بابا یکی هستند ؟
معلم گفت : آری جان من
بابا همان بابا ست
پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد
معلم گفت : فرزندم بیا اینجا
چرا اشکت روان گشته؟
پسر با بغض گفت :
این درس را دیگر نمی خوانم
معلم گفت: فرزندم چراجانم
مگر این درس سنگین است؟
پسر با گریه گفت :
این درس سنگین است
دو تا بابا، یکی بابا
تو می گویی این بابا با آن بابا یکی هستند؟
چرابابای من نالان و غمگین است .
ولی بابای آرش شاد و خوش حال است؟
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای آرش میوه از بازار می گیرد؟
چرا فرزند خود را سخت در آغوش می گیرد؟
ولی بابای من هردم زغال از کار می گیرد
چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟
چرا بابای آرش صورتش قرمز
ولی بابای من صورتش تاراست؟
چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست می دارد؟
ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر،
به زور و ظلم می کارد .
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند.؟
چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد؟
چرا بابای من هر روز می پوسد؟
چرا در خانه ی آرش
گل و زیتون فراوان است؟
ولی در خانه ی ما
اشک و خون دل به جریان است .
تو می گویی که این بابا و آن بابا یکی هستند؟
چرا بابای من با زندگی قهر است؟
معلم صورتش زرد و
لبانش خشک گردیدند
به روی گونه اش اشکی زدل برخاست .
چو گوهر روی دفتر ریخت
معلم روی دفتر عشق را می ریخت
و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش
بگفتا: دانش آموزان
بس است دیگر یکی بابا در این درس است و
بابای دیگر نیست
پاکن را بگیرید ای عزیزانم
یکی را پاک کردند
و معلم گفت :
…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر