۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

قصۀ حسنی

شماره 132/ پنجشنبه 20 سرطان 1392/ 11 جولای 2013

حسنی به علت تنبلی مفرط از خانه بیرون نمیرود. مادرش از این موضوع کلافه است. تدبیری می اندیشد و حسنی را از خانه بیرون میکند. بچه ها سر به دنبال او می گذارند و حسنی برای خلاصی از دست آنها از شهر بیرون می آید. خسته و ناتوان، زیر درختی دراز می کشد. اما هجوم مگس ها آرامش و استراحت ا او را بهم می زنند. حسنی به جنگ آنها بر می خیزد و آنها را از اطراف خود می راند. بعد از موفقیت خود غره می شود و باد در آستین می اندازد و بالای سر خود می نویسد:

«صدتا را کشتم، صدتا را آزاد کردم، صدتاهم فرار کردند.» لشكريان پادشاهي كه از آنجا مي گذرند، هيكل گنده و تن پرورده او را مي بينند كه دراز به دراز افتاده و خوابيده است و نوشته بالاي سرش را مي خوانندو به تصور اينكه حسني صد نفررا كشته وصد نفر را گريزانده و صد نفر را آزاد كرده، او را به جاي قهرماني مردافكن مي گيرند. شاه را خبر مي كنند كه: چه نشستي  پهلوان  شير افكني به شهر ما آمده، شاه كه در حال جنگ با شاه ديگر ي است خوشحال مي شودو فرمان مي دهد كه حسني را با عزت و احترام به بارگاهش بياوزند. حسني  را با عزت  و احترام به بارگاهش مي آورند حسني مدتي  مي خورد و مي خوابد و بعد تكليف جنگ به اومي شود. لباس رزم  براو  مي پوشانند و بنا به در خواست حسني ، انتخاب اسب را به عهده  خودش مي گذارند. حسني كه از فنون اسب سواري و شناخت اسب بي خبر است اسبي به ظاهر مردني و بي رمق را براي خود انتخاب مي  كند كه اورا موقع  سواري به زمين نزند. اسب در حقيقت از چموش ترين اسبهاي  اصطبل  شاهي  است و هيچ كس جرأت سوار شدن بران را ندارد چنين انتخابي  ارج و قرب  حسني را پيش شاه و اطرافيانش بالاتر مي برد  حسني  كه از اسب سواري وحشت دارد ومي ترسد كه اسب اورا به زمين بزند تقاضا مي كند كه او را بر اسب  ببندند چنين تقاضايي نشانه ديگري از دلاوري و جنگاوري او محسوب مي شود. حسني به ميدان  جنگ مي روداسب چموش اورا برمي دارد و به طرف صفوف لشكريان دشمن مي برد حسني از ترس درختي را سر راه  خود بغل مي كند. درخت چون موريانه خورده است از جا كنده مي شود . سپاهيان  دشمن كه آوازه دلاوري اورا شنيده اند و به چشم مي بينند كه حسني  درختي را از جا مي كند وبه طرف آنها يورش  مي آورد وحشتزده روبه گزير مي گذارند  و لشكر به هزيمت  مي رود و شاه پيروز  مي شود. حسني را به عنوان قهرمان قهرمانها، به بارگاه شاه مي آورند. شاه دختر خودش را به او مي دهد. حسني با زنش با افتخار و سربلندي پيش مادرش  بر مي گردد.Ÿ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر