شماره 123/ چهارشنبه 18 ثور 1392/ 8 می 2013
تلخیص و نگارش: د.س.ن
زاهدي در دهكدهي مي زيست و حيات پر مشقتي را در شرايط فقرو ناداري سپري ميكرد. يكي از مريدانش گاوي به او نذر كرد، دزدي از دور اين صحنه را ديد. در راه دزد به ديوي مقابل شد كه خود را به چهره انسان در آورده بود. دزد از ديو پرسيد: تو كيستي و كجا مي روي؟
ديو گفت: من ديو استم و خود را به صورت انسان درآورده ام تا زاهد ده را بكشم، زيرا او مردم را به كار نيك رهنماي مي كند
دزد گفت: من دزد استم و مي خواهم گاوي را كه به اين زاهد مريدش تحفه نموده بدزدم
ديو و دزد هم ديگر را به آغوش كشيده به سوي خانه زاهد روان شدند ووقتي به خانه زاهد رسیدند، ديدند زاهد در خواب رفته است.
ديو فكر كرد كه اگر دزد گاو را ببرد و زاهد در آن حال بيدار شود كشتن وي نا ممكن خواهد بود و دزد فكر كرد كه اگر ديو زاهد را بكشدو كسي درين حال آگاه شود دزديدن گاو ناممكن خواهد بود.
هردو با هم در اين اختلاف غالمغال و بگومگو مي كردند و وقتي به نتيجه نرسيدند دزد با عصبانيت صدا كرد:
هاي زاهد! برخيز كه اين ديو آمده تا كه تورا بكشد.
وديو فرياد كشيد:
هاي زاهد! برخيز اين دزد آمده تا گاو تو را بدزد.
زاهد از خواب بيدار شد و آن دو فرار كردند.Ÿ
چو در لشكر دشمن افتد خلاف
تو بگزار شمشير خود در غلاف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر