سلطان سنجرروزی به سوی طالقان میرفت، کودکی از اهل طالقان برروی دیوار خانه نشسته بود ، سلطان گمان کردکه پرنده است ، اورا هدف تیر قرار داد تا صید کند ؛ تیربه سینه کودک خورد واواز بالا ی دیوار به زمین افتاد ، سلطان سنجر به همراهان گفت : پرنده را زدم، بروید آن را بیاورید ؛ آن ها رفتند وبازگشتند وگفتند : ((آن صید ، پرنده نبود ، بلکه کودکی بوده که متاسفانه مرده است. ))
سلطان بسیارناراحت شد ، کنار جنازه کودک آمد ، وقتی که اورا در آن حال دید، بسیار گریه کرد وامر کرد در همانجا خیمه بزنند واولیای کودک را حاضر نمایند ؛ آن ها حاضر شدند و سلطان پس از معذرت خواهی ، طشتی را پر از سکه های طلا کرد و شمشیری بر روی طشت نهاده به پدر کودک گفت : (( من طاقت آتش دوزخ را ندارم ؛ این حادثه متا سفانه به وجود آمده ،اکنون یا این شمشیر را برداروگردن مرا بزن و قصاص کن ، و یا سکه های طلای داخل طشت را به عنوان دیه بردار و ازمن راضی شو.))
پدر آن کودک سلطان را عفو کرد،و سلطان آن طشت پراز سکه ها رابه اوداد ، پدر کودک آن سکه ها را پذیرفته برای خود سرمایه کرد و از ثروتمندان معروف طالقان گردید .
به انتخاب : اناهیتا سیاووش متعلم صنف سوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر