۱۳۹۸ تیر ۲, یکشنبه

" خانم شما ثروتمند هستید ؟ "



انجمن شاعران بی مرز
48 mins ·

" خانم شما ثروتمند هستید ؟ "
نویسنده : ماریون دولن
ترجمه : بهروز عرب زاده( بهروز وفا )

دو کودک ژنده پوش با پالتوهای پاره پوره زنگ خانه ام را
زدند . " خانم – شما روزنامه ی باطله دارین ؟ کلی کار داشتم . ابتدا خواستم بگویم نه اما وقتی چشمم به پاهای شان افتاد سکوت کردم .
هر دو کفش های تابستانی کهنه ای به پا کرده بودند که پاهای شان را خیس آب کرده بود . گفتم : بچه ها بیائید داخل برای تان کاکائو گرم درست می کنم . اصلا حرف نمی زدند . رد پای کفش های خیس و گِلی شان روی فرش جا ماند .
همراه کاکائو نان و مربا هم برای شان آماده کردم . شاید سرمای بیرون را از ذهن شان دور کنم . هر چند کوتاه اما حداقل می توانستم کوچلو ها را مدتی گرم کرده باشم .
تا آنها جلو شومینه شکم شان را سیر کنند من هم به آشپزخانه برگشتم و شروع به انجام کارهای نیمه کاره ام کردم . فقط سکوتی که در اتاق نشیمن حاکم شده بود توجهم را جلب کرد . سرم را دراز کرده و به داخل اتاق نگریستم.
چشمان دخترک کوچک به فنجان خالی در دستش - خیره مانده بود . پسرک کوچک رو به من کرد و پرسید : " خانم شما ثروتمند هستید ؟ "
ـ ما ثروتمندیم ؟ اه نه نیستیم . وقتی داشتم جوابش را میدادم چشم های پسرک به روفرشی های کهنه ای که به پا کرده بودم لغزید .
دخترک فنجانی را که در دست داشت با دقت روی نعلبکی گذاشت و گفت : فنجان ها و نعلبکی های شما یک دست و سِت هستند .
اندوه گرسنگی که در صدایش نهفته بود – شباهتی به اندوه گرسنگی شکمش نداشت .
سپس روزنامه ها را گرفتند و به سرمای بیرون غلتیدند بدون آنکه حتی تشکری کرده باشند. اما من نیازی به تشکر کردن نداشتم زیرا آنها کاری ارزشمندتر از یک تشکر برای من انجام داده بودند .
فنجان های آبی روشنم و نعلبکی هایش - یکدست و هماهنگ بودند . طعم سیب زمینی هائی را که می پختم چشیدم – سیب زمینی ها گرم بودند – بالای سرمان سقفی بود که خانه می نامیدیم – شوهری داشتم و او کاری که زندگی مان را به چرخاند . همه ی این ها مثل فنجان ها و نعلبکی هایش – هماهنگ و یکدست بودند .
صندلی ها را از بغل شومینه برداشتم و در جای شان قرار دادم . ردپای کفش های گِلی بچه ها هنوز روی فرش مانده بود . تمیز نکردم . و هرگز هم تمیز نخواهم کرد چرا که ممکن است دوباره فراموش کنم - که من چقدر ثروتمندم .


Lady, are you rich?

They huddled inside the storm door - two children inragged outgrown coats."Any old papers, lady?"I was busy. I wanted to say no - until I looked down attheir feet. Thin little sandals, sopped with sleet. "Come inand I'll make you a cup of hot cocoa." There was noconversation. Their soggy sandals left marks upon thehearthstone.Cocoa and toast with jam to fortify against the chilloutside. I went back to the kitchen and started again on myhousehold budget...The silence in the front room struck through to me. Ilooked in.The girl held the empty cup in her hands, looking at it.The boy asked in flat voice, "Lady... are you rich?""Am I rich? Mercy, no!" I looked at my shabbyslipcovers.The girl put her cup back in its saucer - carefully. "Your cups match your saucers." Her voice was old with a hunger that was not of the stomach.They left then, holding their bundles of papers against the wind. They hadn't said thank you. They didn't need to.They had done more than that. Plain blue pottery cups andsaucers. But they matched. I tested the potatoes and stirredthe gravy. Potatoes and brown gravy - a roof over our heads - my man with a good steady job - these thingsmatched, too.I moved the chairs back from the fire and tidied theliving room. The muddy prints of small sandals were still wetupon my hearth. I let them be. I want them there in case Iever forget again how very rich I am.
- Marion Doolan
Behrooz Arabzadeh - Translation

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر