روزي روزگاري در شهري كوهستاني مارگيري،
ماري خطر ناك را گرفت.آن را با خود به خانه اش برد ودر جعبه یي در حياط گذاشت،
براي استراحت به اتاق خود رفت وخوابيد. دراين ميان دزدي كه خود مارگير بود وارد
خانه او شد و آن مار را دزديد، به اميد آنكه آن را به قيمت خوبي بفروشد. شب،
هنگامي كه به خانه باز گشت مار را كه در جعبه بود در اتاقي قرار داد. ولي در جعبه
را به خوبي نبسته بود و بعد از خوردن غذا به خواب رفت.
نيمه هاي شب مار از جعبه بيرون آمده وبه سوي دزد رفت و او را با
نيش زهر آلود خود از پاي درآورد.
صبح روز بعد مار گير خبردار شد كه يك
نفر بر اثر نيش مار در خانه اش مرده است. از كنجكاوي به آنجا رفت ومار خود را در
گوشه یي از حياط ديد و متوجه شد كه مارش جان آن مارگير بيچاره را گرفته است.
با خود گفت : ( من خيلي دعا كردم كه دزد
را پيدا كنم ومارم را از او پس بگيرم )، خدا را شكر كه آن دعا پذيرفته نشد، من
فكر مي كردم كه ضرر كردم اما آنچه اتفاق افتاد به سود من بود.
مارگيرش ديد پس بشناختش
گفت از جان مارمن پرداختش
شكر حق را كان دعا مردود شد
من زيان پنداشتم آن سود شد
پيام داستان :
بسياري از دعاها باعث زيان ونابودي است
واگر بعضي از دعاهاي ما مستجاب نمي شود حتما در آن خيري است وما نبايد اصرار كنيم.
بر گرفته ازکتاب : داستان های زیبای
مثنوی معنوی
به انتخاب : ناهید سیاووش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر