۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

سه چرخه شین

 

اوت 17, 2015
شماره (240) سه شنبه ( 27) اسد (1394) / (18) اگست (2015)
Shin’s Tricycle/A true story from Japan/Written by Tatsuharu Kodama/Illustrated by Noriuki Ando
ترجمۀ پروین پژواک/کانادا/۲۳ اپریل ۲۰۰۹
داستان حقیقی از جاپان
سه چرخه
معلومات کوتاه:
شین تیتسوتانی دوهفته قبل از سالروز چهارسالگی اش به قتل رسید هنگامی که بم اتومی بالای هیروشیما* فرو ریخت. با آنکه عمر او بسیار کوتاه بود، پیامی بزرگ داشت. هر سال ۱.۵ میلیون نفر از سراسر جهان از موزیم صلح هیروشیما و نمایشگاه زندگی شین دیدن میکند. بقایای سه چرخۀ زنگ زدۀ او به یاد آورندۀ تمام قربانیان خوردسال آن روز نهایت غم انگیز و نمادی از شادی و معصومیتی است که دوران کودکی باید از آن برخوردار باشد. داستان شین ما را وادار میکند تا برای صلح جهانی و پایدار بکوشیم تا حادثۀ دهشتناک ۶ اگست سال ۱۹۴۵ هرگز تکرار نگردد.
***
هر ماه اگست من با عین خاطره ضربه میبینم. من پسرم شین را میبینم که سه چرخه ای را که آرزو داشت در سالگرد تولد خود هدیه بگیرد، میراند. اما این تصویر شاد در پشت ابری از دود و خاکستر ناپدید میگردد. قلبم را اندوهی تاریک فرا میگیرد وقتی به روزی از ماه اگست میاندیشم که به همه خیالات ما پایان بخشید.
پنجاه سال قبل هنگامی که شین سه سال داشت، ما در خانه ای کوچک نزدیک دریایی آرام زندگی میکردیم که به امتداد شهر هیروشیما در جاپان جریان داشت. شین دو خواهر داشت، میچیکو و یوکو. اما بهترین دوست او کیمی دخترک در به دیوار خانۀ ما بود. هرروز آنها با هم بازی میکردند و با هم کتابهای مصور را می دیدند. بخصوص کتابی را که دارای تصویر سه چرخه بود، سه چرخه ایکه شین بسیار میخواست آن را داشته باشد، هر چند میدانست که این آرزویی ناممکن است.
تقریبا در تمام جاپان سه چرخه وجود نداشت! در سال ۱۹۴۱، جاپان به امریکا و چند مملکت دیگر حمله کرد. چهارسال بعد از جنگ بایسکلها، زنگ معابد، حتی دیگها و تخم پزی ها ذوب شده بود تا در عوض تانک و وسایل جنگ ساخته شود. بازیچۀ نو در هیچ جا وجود نداشت.
اما شین به قدری سه چرخه را میخواست که روزی هیچ غذا نخورد. او با عذر و زاری درخواست کرد: پدر، تو برای من یک سه چرخه خواهی خرید، نخواهی خرید؟ لطفاً، پدر، لطفاً!
مادر شین بر شانۀ او به آرامی دست کشید و گفت: ما متاسف هستیم شین. تو باید یاد بگیری که صبور باشی. در این روزها ما همه باید بدون اشیایی که میخواهیم زندگی کنیم.
شین دلشکسته گشت ولی او میدانست که مادرش حق به جانب است.
سپس، روزی مامای شین که ملاح نیروی بحری جاپان بود، به دیدن ما آمد.
او صدا کرد: شین! اینجا بیا. من برای تو چیزی دارم.
شین همانگونه که چشمان کنجکاوش به بستۀ کلان زیر بازوی مامایش خیره شده بود، با هیجان پرسید: چه است این چیز؟
مامایش گفت: حدس بزن! این چیزی است که تو به راستی آن را بسیار بسیار بسیار میخواستی.
با گفتن این جمله مامای شین بستۀ کلان را در پشت سرش پنهان کرد. شین به قدری هیجانزده شد که به دورادور او خیزک میزد تا مگر دستش به آن تحفه برسد. اما مامایش در حالیکه میخندید، تحفه را از او بلندتر نگهمیداشت. در همین وقت شین چشمش به دستۀ کوچک سرخرنگ افتاد که از کاغذ بسته بندی بیرون سر زده بود. شین در حالیکه به چشمانش باور نمیکرد، با صدای نازک جیغ زد: این سه چرخه است!
او وقتی که کاغذهای تحفه اش را پاره میکرد، با چشمان پر از اشک گفت: تشکر ماما جان! تشکر بسیار زیاد. این را از کجا یافتی؟
مامای او گفت: من این را در پشت الماری لباسم یافتم. من پیش از روز تولد تو باید به ماموریتم بروم، از این سبب خواستم آن را پیشاپیش به تو هدیه بدهم.
شین با یک خیز بالای سه چرخه نشست، با افتخار به من دید و گفت: ببین پدر! آرزوی من پوره شد.
صبح شش اگست سال ۱۹۴۵، روزی زیبا بود. هوا از صدای چرچرک های که در میان درختان پاهای خویش را به هم میمالیدند، لبریز شده بود.
اما سکوت صبح با حملۀ ناگهانی زنگ خطر بمباران هوایی نیروهای امریکایی درهم شکست. هنگامی که صدای زنگ خطر خاموش شد، شین و کیمی به حویلی دویدند و در حالیکه با نفسهای بریده میخندیدند و گپ میزدند، با سه چرخه دورادور حویلی راندند.
گروهی از سربازان که سرک پیشروی خانه را ترمیم میکردند، با دیدن سه چرخۀ سرخ که با سرعت مانند چراغ میدرخشید، خندیدند.
من نیز در حالیکه میخندیدم، دوباره داخل خانه رفتم تا برای رفتن به کار آمادگی بگیرم و سپس… فکر نکردنی اتفاق افتاد!
انفجاری چنان هولناک، تشعشعی چنان کورکننده که من گمان کردم جهان به اتمام رسید، سپس با همان سرعت همه چیز سیاه شد.
هنگامی که به هوش آمدم، تاریکی مرا احاطه کرده بود و من نمیتوانستم حرکت کنم. من بند مانده بودم، اما در کجا؟
سپس متوجه نوری ضعیف شدم که از سوراخی خورد بر بالای سر من میتابید. من آهسته دستهایم را تکان دادم و احساس کردم که ستونهای چوبی عمارت مرا در میان گرفته اند. من دستم را دراز کردم و چیزی هموار را دست کشیدم. آن سقف خانۀ ما بود! تمام خانه بالای من ویران شده بود!
به آهستگی به سوی نور خزیدم و بر بالای بام رسیدم. ایستادم و به باد سوزنده و سیاه چشم دوختم. به چشمانم باور نمیتوانستم. هیچ چیز باقی نمانده بود. نه خانۀ کیمی دخترک همسایۀ ما، نه معبد، نه مردم، نه شهر هیروشیما.
من در میان باد فریاد زدم: آیا کسی در اینجا است؟
«کمک!»
من صدای مادر فرزندانم را شنیدم: مرا کمک کن، نوبو!
من با زحمت و مشکل بالای خانۀ ویران ما به راه افتادم و زنم را یافتم که خشت پاره ها را میکاوید. در آنجا شین زیر ستون چوبی بزرگ بر زمین میخکوب شده بود.
من با عجله ستون چوبی سنگین را بلند کردم و مادرش او را از زیر آن با ملایمت بیرون کشید. صورت او خون آلود و پندیده بود. او ضعیفتر از آن بود که گپ بزند ولی هنوز دستۀ سرخ سه چرخه را میان دستش داشت. دوست او کیمی جایی زیر خانه ناپدید گشته بود.
آنگاه من متوجه دو لبۀ پیراهنهای شدم که زیر بام به دام افتیده بود. در عقب بام دیواری از آتش به سوی خانۀ ما می خزید.
من ناگهان نام دخترانم را چیغ زدم: میچیکو! یوکو! من می آیم!
من با تمام قوتم کوشیدم که چوبهای سقف را بلند کنم، اما نتوانستم. آتش بسیار نزدیک شده بود و چنان داغ بود که میترسیدم لباسهایم در بگیرد. دفعتاً ستون چوبی بالای میچیکو و یوکو شعله ور شد.
– میچیکو! یوکو!
من با وحشت فریاد زدم. من درمانده بودم از اینکه دخترانم را نجات بدهم. هیچکاری نمیتوانستم. ولی شین هنوز چانس حیات را داشت، من و مادرش با عجله او را از مسیر آتش پیشرونده سوی دریا بردیم.
آنهایی که زنده مانده بودند، همه رو به ساحل دریا آورده بودند. منظره ای وحشتناک بود. پوست همه سوخته بود و همه گریه میکردند، مینالیدند و برای نوشیدن آب زار میزدند.
شین با صدای آهسته نالید: آب، من آب میخواهم.
من بسیار میخواستم او را کمک کنم، ولی در چهارطرف ما مردم پس از نوشیدن آب میمُردند و من یارای نوشاندن آب را به او نداشتم.
«پدر…»
شین چنان آهسته زمزمه کرد که من به مشکل توانستم او را بشنوم: س… سه… من…
من دست او را که هنوز دستۀ سرخ پلاستیکی را در دستش داشت، فشردم و گفتم: شین، ببین تو هنوز دستۀ سه چرخه را میان دستت داری.
چنان به نظرم آمد که صورت پندیدۀ او با لبخندی کوچک و زودگذر روشن شد. ولی آن شب او جان سپرد، ده روز پیش از آنکه به سالگرد چهارمین خویش برسد.
فردای آن روز من به محل خانۀ ما رفتم. در آنجا من استخوانهای خوردترک میچیکو و یوکو را در کنار همدیگر یافتم. من از گریه ترکیدم: مرا ببخشید، عشق های من، لطفاً مرا ببخشید.
پس از آنکه آنها را دفن کردم، برای مدت طولانی گریستم چه بیاد آوردم که آنها همین دیروز چقدر شاد بودند.
شام فردای آن روز باورنکردنی من در حویلی پشت خانۀ ما قبری را برای شین کندم. ولی پیش از آنکه او را دفن کنم، مادر کیمی در حالیکه جسد دخترش را در آغوش داشت، پیش آمد و با صدای غمگین گفت: آنها چقدر دوستان خوب بودند، ما باید آنها را با هم دفن کنیم، نوبو.
پس ما کیمی و شین را در کنار هم دست به دست همراه با گنجینۀ شین، که ما آن را میان خرابه ها یافتیم، به خاک سپردیم.
هر شام بعد از آن ما در کنار دریا میایستادیم و نامهای فرزندان خویش را صدا میزدیم: شین! میچیکو! یوکو!
چهل سال گذشت از روزی که انفجار بم اتومی، شهر هیروشیما را به دشت مبدل ساخت. زندگی نو در شهر جریان یافت. مردم پریشان بودند که دیگر هیچگاه هیچ چیز در آنجا سبز نخواهد شد. ولی درختان و سبزه ها همه جا سر زد. اطفال در میان پارکها خندیدند و به بازی پرداختند.
من خاطرۀ لبخند فرزندانم را به خاطر میآوردم و قلبم هنوز از آن خاطرات تیر میکشید.
برای سالها من و مادر فرزندانم خود را تسلی میدادیم از اینکه فرزندان ما در نزدیک ما قرار دارند. ولی ما همیشه خیال داشتیم که روزی برای فرزندان خویش مراسم تدفین شایسته را در آرامگاه به جا کنیم. روزی تصمیم گرفتیم که زمان آن فرا رسیده است، تا آنها را از حویلی به آرامگاه انتقال بدهیم. ما در حویلی پشت به کاویدن زمین پرداختیم و مادر کیمی نیز به ما پیوست.
پس از چند دقیقه کاویدن، من شی فلزی را احساس کردم. از نزدیک دیدم. لولۀ زنگزده و خاک آلود بود. «ببین، این سه چرخه است! من فراموش کرده بودم که این اینجاست.»
قبل از آنکه بدانم به گریه افتادم و از سه چرخه رو گرفتم. من نمیتوانستم به آن ببینم.
مادر فرزندانم گفت: ببین، اینجا چیزی سفید است.
ما هر سه به استخوانهای کوچک و سفید شین و کیمی خیره شدیم. آنها دست در دست هم داشتند، همان گونه که آنها را به خاک سپرده بودیم.
جنگ همیشه درنده است. مهم نیست که چه کسی آن را شروع کند، همیشه انسانهای معصوم به قتل میرسند، اطفالی مانند شین.
با چشمان اشکبار با ملایمت سه چرخۀ شین را از خاک برداشتم و گفتم: این حادثه هرگز نباید دوباره برای هیچ کودکی اتفاق بیفتد. شاید اگر مردم سه چرخۀ شین را ببینند، آنها به خاطر بیاورند که زمین باید مکانی صلح آمیز باشد که در آن اطفال بتوانند بازی کنند و بخندند.
فردای آن روز من سه چرخه را به موزیم صلح هیروشیما بردم. اکنون سه چرخۀ شین کمک میکند تا آرزوی صلح برای اطفال در سرتاسر زمین زنده بماند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر