شماره 145/ پنجشنبه 18 میزان 1392/ 10 اکتوبر 2013
ناهید سیاووش میگوید:
هفته گذشته به مکتب ما دلقک آمده بود، دلقک لباس های مخصوص پوشیده بود که دندان هایش را خطرناک نشان میداد. معلم صاحب از من خواست با دلقک مصاحبه کنم. دلقک بطرف من آمد، مایکروفون بدستش بود، اول از دیدن دندان هایش ترسیدم، بعد فهمیدم که این لباس پوش است و چهره اصلی دلقک نیست.
دلقک از من خواست خود را معرفی کنم، خود را معرفی کردم و بار دیگر سوال کرد که: جنگ را خوش داری یا صلح را؟
من گفتم: صلح را.
بار دیگر سوال کرد: کثافات را دوست داری یا پاکی را؟
من گفتم: پاکی را.
با من خدا حاقظی کرده به طرف سطل زباله رفت، سطل زباله را آورد، چون سنگین بود در راه از دستش چپه شد و (مایک) هم داخل سطل زباله افتاد، دلقک به گریه افتاد و با گریه و ناله کثافات را دوباره به سطل انداخت. پایپ را گرفته گلهای مکتب را آبیاری کرد، بعداً شیشه های کلکین ها و دروازه ها را شست.
یکی از همصنفان ما دم دلقک را کش کرد و دم کنده شد، دلقک به گریه افتاده و با آه و ناله گفت: شما مرا دوست ندارید، من میخواهم از نزد شما بروم.
همصنفی ما از دلقک معذرت خواست و دلقک خوشحال شده او را عفو کرد.
همصنفی دیگر ما بالای پای دلقک پپسی را چپه کرد، دلقک بار دیگر به گریه افتاده گفت: من می فهمم که شما مرا دوست ندارید، من میخواهم از اینجا بروم.
آن همصنفی ما نیز از دلقک معذرت خواست. دلقک گفت: من بخاطر معذرت خواهی شما فریب نمی خورم، من می فهمم که شما مرا دوست ندارد، من دیگر هیچوقت نزد شما نمی آیم.
آن دو همصنفی ما تعهد سپردند که هیچوقت آن پیش آمد غلط شان را با دلقک تکرار نخواهند کرد. دلقک بار دیگر خوشحال شد و با موش و پشک و خرگوش و سایر حیوانات مشوره نمود تا به آنها قصه انگک، بنگک و کلوله سنگک را بگوید.
در ختم قصه دلقک آمده گفت: برای شما تحفه میدهم و بکس مکتب و کتابهای شیر سلطان درخت میکارد، شیر سلطان و شهر کثیف، زباله من به کجا میرود، شهر پاک و سرسبز با شیر سلطان و اطفال نازنین، آروغ دیو زباله و یک درجن قلم رنگه را با کتابهای نقاشی به ما تحفه داد.
ناهید سیاووش میگوید:
هفته گذشته به مکتب ما دلقک آمده بود، دلقک لباس های مخصوص پوشیده بود که دندان هایش را خطرناک نشان میداد. معلم صاحب از من خواست با دلقک مصاحبه کنم. دلقک بطرف من آمد، مایکروفون بدستش بود، اول از دیدن دندان هایش ترسیدم، بعد فهمیدم که این لباس پوش است و چهره اصلی دلقک نیست.
دلقک از من خواست خود را معرفی کنم، خود را معرفی کردم و بار دیگر سوال کرد که: جنگ را خوش داری یا صلح را؟
من گفتم: صلح را.
بار دیگر سوال کرد: کثافات را دوست داری یا پاکی را؟
من گفتم: پاکی را.
با من خدا حاقظی کرده به طرف سطل زباله رفت، سطل زباله را آورد، چون سنگین بود در راه از دستش چپه شد و (مایک) هم داخل سطل زباله افتاد، دلقک به گریه افتاد و با گریه و ناله کثافات را دوباره به سطل انداخت. پایپ را گرفته گلهای مکتب را آبیاری کرد، بعداً شیشه های کلکین ها و دروازه ها را شست.
یکی از همصنفان ما دم دلقک را کش کرد و دم کنده شد، دلقک به گریه افتاده و با آه و ناله گفت: شما مرا دوست ندارید، من میخواهم از نزد شما بروم.
همصنفی ما از دلقک معذرت خواست و دلقک خوشحال شده او را عفو کرد.
همصنفی دیگر ما بالای پای دلقک پپسی را چپه کرد، دلقک بار دیگر به گریه افتاده گفت: من می فهمم که شما مرا دوست ندارید، من میخواهم از اینجا بروم.
آن همصنفی ما نیز از دلقک معذرت خواست. دلقک گفت: من بخاطر معذرت خواهی شما فریب نمی خورم، من می فهمم که شما مرا دوست ندارد، من دیگر هیچوقت نزد شما نمی آیم.
آن دو همصنفی ما تعهد سپردند که هیچوقت آن پیش آمد غلط شان را با دلقک تکرار نخواهند کرد. دلقک بار دیگر خوشحال شد و با موش و پشک و خرگوش و سایر حیوانات مشوره نمود تا به آنها قصه انگک، بنگک و کلوله سنگک را بگوید.
در ختم قصه دلقک آمده گفت: برای شما تحفه میدهم و بکس مکتب و کتابهای شیر سلطان درخت میکارد، شیر سلطان و شهر کثیف، زباله من به کجا میرود، شهر پاک و سرسبز با شیر سلطان و اطفال نازنین، آروغ دیو زباله و یک درجن قلم رنگه را با کتابهای نقاشی به ما تحفه داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر