بودنبود یک موسیچه بود، آن موسیچه در باغی زندگی میکرد و چند چوچه داشت که تازه سراز تخم بیرون کرده بودند . موسیچه هرروز ازصبح تا شام غذا پیدا میکرد وآن را در جاغور خو د ذخیره کرده شب آنرابه دهن چوچه ها می ریخت . چوچه ها رفته رفته بزرگ شدند وبال وپر کشیدند ودر حالیکه حتا قدرت پرواز را پیداکرده بودند بازهم توقع داشتند که مادربرای شان غذا بیاورد. یک روز موسیچه ناوقت به آشیانه برگشت ولی دریک شاخه دور از چوچه نشست. چوچه ها هرقدر با بال های شان به مادر اشاره کردند تابیایید وبه آنها غذا بدهد مادر نزدیک آشیانه نشد. نیمه های شب وقتی چوچه های گرسنه راخواب برد موسیچه به آهسته گی آمد در گوشه آشیانه خوابید. صبح قبل از دمیدن شفق چوچه های گرسنه از خواب بیدار شده به سوی مادر حمله کردند اما باز هم موسیچه به آنها توجه نکرده از آشیانه پرواز نموده در شاخه دور تر نشست . چوچه ها با بال های شان به سوی مادر اشاره کردند تا مادر بیاید وآن ها را آب ودانه بدهد.
مادر گفت که : پرواز کنید ونزدیک من بیایید تابرای شمادانه بدهم
چوچه ها از اینکه خیلی گرسنه بودند خورا از آشیانه به زیر انداختند ولی متوجه شدند که بال های شان میتواند پرواز کند وقتی نزد مادر رسیدند، مادر ازآن شاخه پرواز نموده به شاخه دیگر نشسته آنان را نزدخود دعوت کرد. این بار چوچه ها به جرات تر پرواز نموده به شاخه دوم رفتند، مادر از شاخه دوم نیز پرواز نموده آنان را به شاخه های سوم چهارم پنجم وششم به دنبال خودکشاند وسر انجا م دوباره به آشیانه برگشته و ازچوچه ها خواست به دنبالش بیایند. وقتی چوچه ها با حالت گرسنه وتشنه به آشیانه بر کشتند مادر به آنان گفت:
چوچه های عزیزم!
تا روزی که بال وپر نداشتید با زحمت غذا پیدا کرده به دهن شما کردم . امروز که بال وپرداری بیایید که شما را به محل آب و دانه ببرم تا خو د تان پرواز نموده آب ودانه پیدا کنید و بخورید. و تنبل ومفت خور بار نیایید . موسیچه پرواز نمودو چوچه ها نیز به دنبالش به پرواز آمدند . آنان را اول به محل دانه برد، به قدر کافی دانه خوردند وسیر شدند، بعد به لب جوی آب آورد تا آب بنوشند ، بعد مادر باهر یک شان خدا حافظی نموده با یک پرواز بلند از نظر آنان دور شد وچوچه ها بعد از آن خود شان تلاش میکردند آب ودانه پیدا کرده میخورند وبه مادر شان دعا می نمودند
تنظیم کننده : اناهیتا سیاووش
از گرد آورده های محمد داود سیاووش
مادر گفت که : پرواز کنید ونزدیک من بیایید تابرای شمادانه بدهم
چوچه ها از اینکه خیلی گرسنه بودند خورا از آشیانه به زیر انداختند ولی متوجه شدند که بال های شان میتواند پرواز کند وقتی نزد مادر رسیدند، مادر ازآن شاخه پرواز نموده به شاخه دیگر نشسته آنان را نزدخود دعوت کرد. این بار چوچه ها به جرات تر پرواز نموده به شاخه دوم رفتند، مادر از شاخه دوم نیز پرواز نموده آنان را به شاخه های سوم چهارم پنجم وششم به دنبال خودکشاند وسر انجا م دوباره به آشیانه برگشته و ازچوچه ها خواست به دنبالش بیایند. وقتی چوچه ها با حالت گرسنه وتشنه به آشیانه بر کشتند مادر به آنان گفت:
چوچه های عزیزم!
تا روزی که بال وپر نداشتید با زحمت غذا پیدا کرده به دهن شما کردم . امروز که بال وپرداری بیایید که شما را به محل آب و دانه ببرم تا خو د تان پرواز نموده آب ودانه پیدا کنید و بخورید. و تنبل ومفت خور بار نیایید . موسیچه پرواز نمودو چوچه ها نیز به دنبالش به پرواز آمدند . آنان را اول به محل دانه برد، به قدر کافی دانه خوردند وسیر شدند، بعد به لب جوی آب آورد تا آب بنوشند ، بعد مادر باهر یک شان خدا حافظی نموده با یک پرواز بلند از نظر آنان دور شد وچوچه ها بعد از آن خود شان تلاش میکردند آب ودانه پیدا کرده میخورند وبه مادر شان دعا می نمودند
تنظیم کننده : اناهیتا سیاووش
از گرد آورده های محمد داود سیاووش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر