آن که مرا در آغوش می گرفت و با وجود خستگی پس از کارش به بیرون از خانه می برد و برایم خوراکی های رنگارنگ می خرید، پدرم بود. آن که با بودنش احساس تنهایی نمی کردیم و نیازهای عاطفی ما را پاسخ می داد، پدرم بود و آن که هر زمان نیاز به حمایتش داشتم به یاری ام می شتافت، پدرم بود.
همیشه از دلشادترین جهت خانه، خنده تو برمی خیزد. آن گاه که ما را به جرعه ای گوارا از عاطفه مهمان می کنی، آسمان در اتاق آبی من است. وقتی آغوش گرم تو باشد _ که هست _ سایه آسایش مثل یک غزل دلچسب، همه جا فراهم است. بارها دیده ام وقتی می خندی، خانه به تولدی دوباره از روشنی می رسد، تا آن جا که آینه های تاقچه می شکفند و گلدان شمعدانی به طراوتی بی نظیر می رسد. می خواهم بگویم که قسمت عمده ای از زندگی چند نفره ما، با همین خنده های تو سپری می شود. با عشق و با تلإلؤ.
کنار پنجره می آیم و می دانم این شاخه لطیف در لیوان گذاشته شده، می داند که تو چقدر گل تری! پنجره را می گشایم و می بینم دنیایی که تو نشانم داده ای، چقدر مهربان است. الآن کنار آینه آمده ام _ همان آینه قدیمی _ و خود را درون آن می بینم، ایستاده بر بلندای افتخار. پدری چون تو تکیه گاه من است.
صدای خسته ات را که با شب به خانه باز می گردد، به تمامی نورها و عطرهای پیرامون ترجیح می دهم. آمده ای به خانه با کلیدهای تجربه در دست، از سمت تلاش های مردانه و غرورآفرین. آمده ای به خانه و تویی که تنها و همیشه در خانه اندیشه منی.
حکایات کوهمردی ات، زمزمه ای بس طولانی در ذهن زمان است. به اندرز می خوانمش و چراغی در دست،راه خود پیش می گیرم تا رفتن. تا رسیدن. پدر! شیوه زندگی را از چشم هایت باید آموخت که برق محبت در خویش دارند و از دست هایت باید آموخت که روایت سعی و صبوری اند.
پدر، ای بهار من! من از تبار سبز توام؛ با بدرقه دعای همیشگی ات। می خواهم چیزی بگویم. هرچه می گذرد دلسوزی های پیش از اینَت بر من آشکار می شود. بارها پیش آمده است که من بوده ام و واقعه ای دقیق و مقطعی حساس. من بوده ام و چیزی جز راهنمایی های تو نبوده است. من بوده ام و تویی که همیشه ات در سینه ستوده ام. من در پناه ملاطفت تو، روز به روز رشد کرده ام به هر سو نگریسته ام، حرف های رهگشای تو بوده است روبه روی ماجرای سختی به نامِ زندگی.
همیشه از دلشادترین جهت خانه، خنده تو برمی خیزد. آن گاه که ما را به جرعه ای گوارا از عاطفه مهمان می کنی، آسمان در اتاق آبی من است. وقتی آغوش گرم تو باشد _ که هست _ سایه آسایش مثل یک غزل دلچسب، همه جا فراهم است. بارها دیده ام وقتی می خندی، خانه به تولدی دوباره از روشنی می رسد، تا آن جا که آینه های تاقچه می شکفند و گلدان شمعدانی به طراوتی بی نظیر می رسد. می خواهم بگویم که قسمت عمده ای از زندگی چند نفره ما، با همین خنده های تو سپری می شود. با عشق و با تلإلؤ.
کنار پنجره می آیم و می دانم این شاخه لطیف در لیوان گذاشته شده، می داند که تو چقدر گل تری! پنجره را می گشایم و می بینم دنیایی که تو نشانم داده ای، چقدر مهربان است. الآن کنار آینه آمده ام _ همان آینه قدیمی _ و خود را درون آن می بینم، ایستاده بر بلندای افتخار. پدری چون تو تکیه گاه من است.
صدای خسته ات را که با شب به خانه باز می گردد، به تمامی نورها و عطرهای پیرامون ترجیح می دهم. آمده ای به خانه با کلیدهای تجربه در دست، از سمت تلاش های مردانه و غرورآفرین. آمده ای به خانه و تویی که تنها و همیشه در خانه اندیشه منی.
حکایات کوهمردی ات، زمزمه ای بس طولانی در ذهن زمان است. به اندرز می خوانمش و چراغی در دست،راه خود پیش می گیرم تا رفتن. تا رسیدن. پدر! شیوه زندگی را از چشم هایت باید آموخت که برق محبت در خویش دارند و از دست هایت باید آموخت که روایت سعی و صبوری اند.
پدر، ای بهار من! من از تبار سبز توام؛ با بدرقه دعای همیشگی ات। می خواهم چیزی بگویم. هرچه می گذرد دلسوزی های پیش از اینَت بر من آشکار می شود. بارها پیش آمده است که من بوده ام و واقعه ای دقیق و مقطعی حساس. من بوده ام و چیزی جز راهنمایی های تو نبوده است. من بوده ام و تویی که همیشه ات در سینه ستوده ام. من در پناه ملاطفت تو، روز به روز رشد کرده ام به هر سو نگریسته ام، حرف های رهگشای تو بوده است روبه روی ماجرای سختی به نامِ زندگی.
از وبلاگ غريبانه