۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

سنجاقک

شماره 80 و 81/شنبه 28 جوزای 1390/18 جون 2011
(برای خردسالان)
این داستان را بزرگتر ها برای کودک قبل از مکتب بخوانند.

در جنگلی که حیوانات گوناگونی در آن زندگی می کردند، «چوچه گک زیبا» یی به دنیا آمد. مادرش به افتخار به او گفت: تو آن قدر رشد می کنی و بزرگ می شوی تا مثل پدرت قوی و شجاع بشوی.


چوچه گوزن وقتی ایستاد زانو هایش لرزید. او کم کم یاد گرفت بایستد و قدم بزند. مادرش او را بو کشید و گفت:«آنها گلهای کوچک هستند… آن یکی پروانه است… این دو حیوانی که می بینی، یکی خرگوش و دیگری موش است.»
مادرش او را همراه خودش برد تا پدرش را به او نشان بدهد.


آه! پدرش یک گوزن نر زیبا بود!وقتی چشم چوچه گوزن به پدرش افتاد گفت: پدر! من شما را خیلی دوست دارم.
پدرش به او سفارش کرد: تو هم می توانی یک گوزن بزرگ و قوی بشوی؛ ولی باید به حیوانات ضعیف جنگل کمک کنی.
چوچه به دنبال مادرش به راه افتاد.مادر هم به او سفارش کرد با حیوانهای دیگر مهربان باشد.چوچه گکبه حیوانات دیگر کمک می کرد.
يک روز هوا گرم و آسمان سرخ شد.چوچه گوزن با سر و صدایش هشدار داد: چی شده مادر؟

مادرش فریاد کشید: آتش! جنگل آتش گرفته است.
این آتش سوزی، برای حیوانها یک بدبختی بود. همۀ آنها مجبور شدند برای زندگی، یک جای جدیدی پیدا کنند. آنها، زمستانی سرد را در پیش داشتند.

«چوچه گک عزیز» هر چه بزرگتر می شد، علاقه اش به پدرش بیشتر می شد. چوچه گک بزرگ شد و دیگر چوچه نبود. حالا دیگر چوچه گک یک گوزن نر جوان و زیبا بود. او در يک روز بهاری با گوزن زيبایی ازدواج کرد.

او از همۀ جوانهای آن جنگل دفاع می کرد. مواظب حیوانات کوچکتر بود. او در کنار آنها، در صلح و آرامش زندگی می کرد و خوشبخت بود.Ÿ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر