۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

داستان بازرگان و طوطی

بود بازرگانی و او را طوطئی
در قفس محبوس زیبا طوطئی
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندوستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیکمرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطّه هندوستان
گفتش آن طوطی که آن جا طوطیان
چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست!
بر شما کرده سلام و داد خواست
وزشما چاره ره ارشاد خواست
گفت می شاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا بمیرم در فراق
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه گاهی بر درخت؟
یاد آرید ای مهان زین مرغزار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود!
مرد بازرگان چون به هندوستان رسید در بیشه ای بدسته ای طوطی بر خورد و پیام طوطی خود را بدانها رساند. طوطیان شنیدند و بر دوری دوست خود غصه خوردند اما یکی از میان بشنیدن پیام طوطی دست و پایش لرزید و بر زمین افتاد و نفسش بند آمد. بازرگان نگران شد که چرا آن طوطی جان داد و خود را سرزنش کر که کاش پیام را نداده بود.
پس از اینکه از سفر آمد و برای هر یک از خویشان و خدمتکاران سوغاتی آورد به قفس طوطی نزدیک شد و شرح حال بگفت. طوطی او هم چون داستانرا از زبان بازرگان شنید تنش بلرزه در آمد و چون مرده ای در کنج قفس نقش بر زمین شد. بازرگان افسوس خوران دست بر سر می زد و می گفت:
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود
لیک چون گفتم پشیمانی چه سود
نکته ای چون جست نا گه از زبان
همچو تیری دان که جست آن از کمان
ای دریغا مرغ خوش آواز من
ای دریغا همدم و همراز من
این دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او بر تافتم
ای زبان تو بس زیانی مر مرا
چون تویی گویا چه گویم مر ترا
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند از آن آتش در این خرمن زنی
ای زبان هم گنج بی پایان توئی
ای زبان هم رنج بی درمان توئی!
***
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من
قافیه دولت توئی در پیش من
حرف و گفت و صوت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی!
بازرگان چون طوطی را مرده یافت در قفس را باز کرد و او را بیرون کشید. طوطی زنده شد و به هوا پرید و بر درختی نشست. بازرگان در شگفت شد که آن مردن چه بود و این پریدن چیست! به طوطی گفت:
او چه کرد آن جا که تو آموختی
ساختی مکری و ما را سوختی؟
گفت طوطی او بفعلم یاد داد
که رها کن لطف و آواز و وداد
زانکه آوازت ترا در بند کرد
خویشتن را مردۀ این بند کرد
دانه باشی مرغکانت بر چنند
غنچه باشی کودکانت بر کنند
دانه پنهان کن بکلّی دام شو
غنچه پنهان کن گیاه بام شو
هر که داد او حسن خود را بر مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
دشمنان او را ز غیرت می درند
دوستان هم روزگارش می برند
آنکه غافل باشد از کشت بهار
او چه داند قیمت این روزگار
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت!
طوطی بر شاخه درخت بازرگان را پندی داد و گفت برای اینکه از دام برهی باید از جان برهی. دوست من در هندوستان خود را بمردن زد و بدینوسیله به من پیغام داد که اگر می خواهم از قفس آزاد شوم باید کار او را تکرار کنم و بمیرم تا رها شوم و من هم پند او را بکار بستم و اینک بسوی دوستان پرواز می کنم و ترا بخدا می سپارم.
از کتاب مثنوی مولوی به زبان ساده برای نوجوانان
به انتخاب احمد کاووس سیاووش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر