۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

كچل كفترباز

شماره 73/يكشنبه 7 قوس 1389/ 28 نومبر 2010
2
پادشاه و حاجی علی کارخانه دار و دیگر پولداران نشسته بودند صحبت میکردند و معطل مانده بودند که کدام دزد زبردست است که در یک شب به این همه خانه دستبرد زده و اینقدر مال و ثروت با خود برده. در این وقت وزیر وارد شد و گفت: پادشاه، چیز غریبی روی داده. کچل خودش نیست اما چوب کفترپرانیاش پشت بام کفتر میپراند و کسی را نمیگذارد به کفترها نزدیک شود.پادشاه گفت: کچل را بگیرید بیارید پیش من.
وزیر گفت: پادشاه، عرض شد که کچل هیچ جا پیدایش نیست. توی آلونک، ننهاش تنهاست. هیچ خبری هم از کچل ندارد.حاجی علی کارخانهدار گفت: پادشاه، هر چه هست زیر سر کچل است. از نشانههاش میفهمم که به خانه همه ما هم کچل دستبرد زده.
آنوقت قضیه نیست شدن عسل و خامه و چایی را گفت. یکی دیگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن بند زنم از گردنش نیست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.
یکی دیگر گفت: من هم دیدم که آینه قاب طلایی مان از تاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم که دیدم آینه نیست شد. حاجی علی راست میگوید، این کارها همه اش زیر سر کچل است.
پادشاه عصبانی شد و امر کرد که قشون آماده شود و برود خانه کچل را محاصره کند و زنده یا مردهاش را بیاورد. درست در همین وقت دختر پادشاه با کنیز محرم رازش نشسته بود و دوتایی حرف میزدند. کنیز که تازه از پیش پیرزن برگشته بود میگفت: خانم، ننه کچل گفت که کچل زنده است و حالش هم خیلی خوب است. امشب میفرستمش میآید پیش دختر پادشاه با خودش حرف میزند…دختر پادشاه با تعجب گفت: کچل میآید پیش من؟ آخر چطور میتواند از میان این همه قراول و قشون بگذرد و بیاید؟ کاش که بتواند بیاید!..
کنیز گفت: خانم، کچلها هزار و یک فن بلدند. شب منتظرش میشویم. حتماً میآید.
در این موقع از پنجره نگاه کردند دیدند قشون خانه کچل را مثل نگین انگشتری در میان گرفته است. دختر پادشاه گفت: اگر هزار جان هم داشته باشد، یکی را سالم نمیتواند درببرد. طفلکی کچل من!..حالا دیگر کفترها پشت بام نشسته بودند و دانه میخوردند. چوب کفترپرانی راست ایستاده بود، بز داشت مرتب خار میخورد و گلولههای سخت و سرشکن پس میانداخت. قشون آماده ایستاده بود. رییس قشون بلند بلند میگفت: آهای کچل، تو اگر هزار جان هم داشته باشی، یکی را نمیتوانی سالم درببری. خیال کردی… هر چه زودتر تسلیم شو وگرنه تکه بزرگت گوشت خواهد بود… پیرزن در آلونک از ترس بر خود میلرزید. صدای چرخش دیگر به گوش نمیرسید. از سوراخ سقف نگاه کرد اما چیزی ندید. در اینوقت کچل به کفترهاش میگفت: کفترهای خوشگل من، مگر نمیبینید بز چکار میکند؟ برای شما گلوله میسازد. یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننهام را راضی کنید… کفترها دایره شدند و پچ و پچی کردند و به هوا بلند شدند و گم شدند.رییس قشون دوباره گفت: آهای کچل، این دفعه آخر است که میگویم. به تو امر میکنیم حقه بازی و شیطنت را کنار بگذاری. تو نمیتوانی با ما در بیفتی. آخرش گرفتار میشوی و آنوقت دیگر پشیمانی سودی ندارد. هر کجا هستی بیا تسلیم شو!..کچل فریاد زد: جناب رییس قشون، خیلی ببخشید که معطلتان کردم. داشتم بند تنبانم را محکم میکردم، الانه خدمتتان میرسم. شما یک سیگاری روشن بکنید آمدم.
رییس قشون خوشحال شد که بدون دردسر کچل را گیر آورده. سیگاری آتش زد و گفت: عجب حقه ای!.. صدایت از کدام گوری میآید؟
کچل گفت: از گور بابا و ننهات!..
رییس قشون عصبانی شد و داد کشید: فضولی موقوف!.. خیال کردی من کی هستم داری با من شوخی میکنی؟..
در اینوقت صدها کفتر از چهار گوشه آسمان پیدا شدند. کفترهای خود کچل هم وسط آنها بودند. بز تند تند خار میخورد و گلوله پس میانداخت. کچل گلوله ای برداشت و فریاد کرد: جناب رییس قشون، نگاه کن ببین من کجام. و گلوله را پراند طرف رییس قشون. رییس قشون سرش را بالا گرفته بود و سیگار بر گوشه لب، داشت به هوا نگاه میکرد که گلوله خورد وسط دو ابرویش و دادش بلند شد. قشون از جا تکان خورد. اما کفترها مجال بشان ندادند. گلوله بارانشان کردند. گلولهها را به منقار میگرفتند و اوج میگرفتند و بر سر و روی قشون پرتاب میکردند. گلولهها بر سر هر کي میافتاد میشکست. شب، قشون عقب نشست. کچل بز و کفترهاش را برداشت و پایین آمد. آن یکی کفترها هم بازگشتند.پیرزن از پولهایی که کچل داده بود شام راست راستکی پخته بود. مثل هر شب شام دروغی نبود: یک تکه نان خشک یا کمی آش بلغور یا همان نان خالی که روش آب پاشیده باشند. برای کفترها هم گندم خریده بود. بز هم ینجه و جو خورد.پس از شام پیرزن به کچل گفت: حالا کلاه را سرت بگذار و پاشو برو پیش دختر پادشاه. من به او قول دادهام که ترا پیشش بفرستم.
کچل گفت: ننه، آخر ما کجا و دختر پادشاه کجا؟
پیرزن گفت: حالا تو برو ببین حرفش چیه…
کچل کلاه را سرش گذاشت و رفت. از میان قراولها و سربازها گذشت و وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه با کنیز محرم رازش شام میخورد. حالش خوب شده بود، به کنیز میگفت: اگر کچل بداند چقدر دوستش دارم، یک دقیقه هم معطل نمیکند. اما میترسم گیر قراولها بیفتد و کشته شود. دلم شور میزند. کنیز گفت: آره، خانم، من هم میترسم. پادشاه امر کرده امشب قراولها را دو برابر کنند. پسر وزیر را هم رییسشان کرده.کچل آمد نشست کنار دختر پادشاه و شروع کرد به خوردن. شام پلو مرغ بود با چند نوع مربا و کوکو و آش و اینها. خانم و کنیز یک دفعه دیدند که یک طرف كاسه دارد تند تند خالی میشود و یک ران مرغ هم کنده شد و نیست شد. کنیز گفت: خانم، تو هر چه میخواهی خیال کن، من حتم دارم کچل داخل اتاق است. این کار، کار اوست. نگفتم کچلها هزار و یک فن بلدند!..دختر پادشاه شاد شد و گفت: کچل جانم، اگر در اتاق هستی خودت را نشان بده. دلم برایت یک ذره شده.
کچل صدايش را درنیاورد. کنیز گفت: خانم، ممکن است برای خاطر من بیرون نمیآید. من میروم مواظب قراولها باشم…
کنیز که رفت کچل کلاهش را برداشت. دختر پادشاه یکهو دید کچل نشسته پهلوی خودش. خوشحال شد و گفت: کچل، مگر نمیدانی من عاشق بیقرار توام؟ بیا مرا بگیر، جانم را خلاص کن. پادشاه میخواهد مرا به پسر وزیر بدهد.
کچل گفت: آخر خانم، تو یک شاهزاده ای، چطور میتوانی در آلونک دودگرفته ما بند شوی؟
دختر پادشاه گفت: من اگر پیش تو باشم همه چیز را میتوانم تحمل کنم.
کچل گفت: من و ننهام زورکی زندگی خودمان را درمیآوریم، شکم تو را چه طور سیر خواهیم کرد؟ خودت هم که شاهزاده ای و کاری بلد نیستی.
دختر پادشاه گفت: یک کاری یاد میگیرم.
کچل گفت: چه کاری؟
دختر گفت: هر کاری تو بگویی…
کچل گفت: حالا شد. به ننهام میگویم پشم ریسی یادت بدهد. تو چند روزی صبر کن، من میآیم خبرت میکنم که کی از اینجا در برویم.
کچل و دختر گرم صحبت باشند، به تو بگویم از پسر وزیر که رییس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه.
کچل وقتی پیش دختر میآمد دیده بود که پسر وزیر روی چوكي خم شده و خوابیده. عشقش کشیده بود و شمشیر و نیزه او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزیر وقتی بیدار شد و اسلحهاش را ندید، فهمید که کچل آمده و کار از کار گذشته. فوری تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد. قراول دم در کنیز را دید. زور زد و در را باز کرد و کچل و دختر پادشاه را گرم صحبت دید. زود در را بست و فریاد زد که: کچل اینجاست. زود بیایید!… کچل اینجاست. پسر وزیر و دیگران دوان دوان آمدند. پادشاه به هیاهو بیدار شد و بر تخت نشست و امر کرد زنده یا مرده ی کچل را پیش او بیاورند. رییس قراولها که همان پسر وزیر باشد، و چند تای دیگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روی تختش دراز کشیده بود و قصه میخواند. از کچل خبری نبود. پسر وزیر که عاشق دختر هم بود ازش پرسید: شاهزاده خانم، تو ندیدی این کچل کجا رفت؟ قراول میگوید یک دقیقه پیش اینجا بود.دختر به تندی گفت: پدرم پاک بی غیرت شده. به شما اجازه میدهد شبانه وارد اتاق دختر مریضش بشوید و شما هم رو دارید و این حرفها را پیش میکشید. زود بروید بیرون!
پسر وزیر با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است که تمام سوراخ سنبهها را بگردیم. من مأمورم و تقصیری ندارم.
آنوقت همه جای اتاق را گشتند. چیزی پیدا نشد مگر شمشیر و نیزه پسر وزیر که کچل با خودش آورده بود و زیر تخت قایمش کرده بودند. پسر وزیر گفت: شاهزاده خانم، اینها مال من است. کچل ازم ربوده. اگر خودش اینجا نیست، پس اینها اینجا چکار میکند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد. در این موقع کچل پهلوی دختر پادشاه ایستاده بود و بیخ گوشی برايش میگفت: تو نترس، دختر، چیزی به روی خودت نیار. همین زودیها دنبالت میآیم. بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسید. سه چهار نفر در آستانه در ایستاده بودند و گذشتن ممکن نبود. خواست شلوغی راه بیندازد و در برود که یکهو پایش به چیزی خورد و کلاهش افتاد.کچل هر قدر زبان ریزی کرد که کلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پیش پادشاه بروم، پسر وزیر گوش نکرد. پادشاه غضبناک بر تخت نشسته بود و انتظار میکشید. وقتی کچل پیش تختش رسید داد زد: حرامزاده، هر غلطی کردی به جای خود- خانه مردم را چاپیدی، قشون مرا محو کردی، اما دیگر با چه جرئتی وارد اتاق دختر من شدی؟ همین الان امر میکنم وزیرم بیاید و سرب داغ به گلویت بریزد.کچل گفت: پادشاه هر چه امر بکنی راضی ام. اما اول بگو دستهام را باز بکنند و کلاهم را به خودم بدهند که بی ادبی میشود پیش پادشاه دست به سینه نباشم و سربرهنه بایستم.
پادشاه امر کرد که دستهاش را باز کنند و کلاهش را به خودش بدهند. پسر وزیر خواست کلاه را ندهد، اما جرئت نکرد حرف روی حرف پادشاه بگوید و کلاه را داد و دستهاش را باز کرد. کچل کلاه را سرش گذاشت و ناپدید شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر کجا رفتی؟ چرا قایم باشک بازی میکنی؟ پسر وزیر ترسان ترسان گفت: قربان، هیچ جا نرفته، زیر کلاه قایم شده، امر کن درها را ببندند، الان در میرود. کچل تا خواست به خودش بجنبد و جیم شود که دید حسابی تو تله افتاده است. قراولها اتاق پادشاه را دوره کردند به طوری که حتی موش هم نمیتوانست سوراخی پیدا کند و دربرود. پادشاه وقتی دید کچل گیر نمیآید جلاد خواست. جلاد آمد. پادشاه امر کرد: جلاد، بزن گردن پسر حرامزاده وزیر را!.. پسر وزیر به دست و پا افتاد و التماس کرد. پادشاه گفت:حرامزاده، تو که میدانستی کلاه نمدی کچل چطور کلاهی است چرا به من نگفتی؟.. جلاد، رحم نکن بزن گردنش را!.. و بدین ترتیب پسر وزیر نصف شب گذشته کشته شد.حالا به تو بگویم از دختر پادشاه. وقتی دید کچل تو هچل افتاد و پسر وزیر کشته شد، به کنیزش گفت: هیچ میدانی که اگر وزیر بیاید پای ما را هم به میان خواهد کشید؟ پس ما دست روی دست بگذاریم و بنشینیم که چی؟ پاشو برویم پیش ننه کچل. بلکه کاری شد و کردیم. طفلک کچل جانم دارد از دست میرود. قراولها سرشان چنان مصروف بود که ملتفت رفتن اینها نشدند. پیرزن در خانه تنها نشسته بود و پشم میرشت. بز و کفترها خوابیده بودند. دختر پادشاه به پیرزن گفت که کچل چطوري تو هچل افتاد و حالا باید یک کاری کرد. پیرزن فکری کرد و رفت بز را بیدار کرد، کبوترها را بیدار کرد و گفت: آهای بز ریشوی زرنگم، آهای کفترهای خوشگل کچلکم، پسرم در خانه پادشاه تو هچل افتاده. یک کاری بکنید، دل کچلکم را شاد کنید و مرا راضیام کنید. این هم دختر پادشاه است و میخواهد عروسم بشود، از غم آزادش کنید!..بز خوردنی خواست، پیرزن و دخترها برایش خار و برگ درخت توت آوردند. کفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا کرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پیرزن تنور را آتش کرد، ساج رویش گذاشت که برای کفترها گندم برشته کند. کفترها گندم میخوردند و گلولهها را برمیداشتند و به هوا بلند میشدند و آنها را میانداختند بر سر و روی قشون و قراول. در تاریکی شب کسی کاری از دستش برنمیآمد. حالا وزیر هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر یکی دو ساعت اینطوري بگذرد کفترها در و دیوار را بر سرمان خراب میکنند، بهتر است کچل را رها کنیم بعد بنشینیم یک فکر درست و حسابی بکنیم. پادشاه سخن وزیر را پسندید. امر کرد درها را باز کردند و خودش بلند بلند گفت: آهای کچل، بیا برو گورت را از اینجا گم کن!.. روزی بالاخره به حسابت میرسم. چند دقیقه در سکوت گذشت. کچل از حیاط داد زد: قربان، از فرصت استفاده کرده به خدمتتان عرض میکنم که هیچ جا با خواستگار اینطوری رفتار نمیکنند…پادشاه گفت: احمق، تو کجا و خواستگاری دختر پادشاه کجا؟
کچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگویم کفترها آرام بگیرند. من و دخترت عاشق و معشوقیم.
پادشاه گفت: من دیگر همچو دختر بیحیایی را لازم ندارم. همین حالا بیرونش میکنم…
پادشاه چند تا از نوکرها را دنبال دخترش فرستاد که دستش را بگیرند و از خانه بیرونش کنند. نوکرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته. کچل دیگر چیزی نگفت و اشارهای به کفترها کرد و رفت به خانهاش. ننهاش، دختر پادشاه و کنیزش شیر داغ کرده میخوردند.کچل با مختصر زر و زیوری که دختر پادشاه آورده بود و با پولی که خودش و ننهاش و دختر پادشاه به دست میآوردند، خانه و زندگی خوبی ترتیب داد. اما هنوز خارکنی میکرد و کفتر میپراند و بزش را زیر درخت توت میبست و ننهاش و زنش در خانه پشم میرشتند و زندگیشان را درمیآوردند. کنیز را هم آزاد کرده بودند رفته بود شوهر کرده بود. او هم برای خودش صاحب خانه و زندگی شده بود. حاجی علی کارخانهدار و دیگران هنوز هم پیش پادشاه میآمدند و از دست کچل دادخواهی میکردند، به خصوص که کچل باز گاهگاهی به ثروتشان دستبرد میزد. البته هیچوقت چیزی برای خودش برنمیداشت. پادشاه و وزیر هم هر روز مینشستند برای کچل و کفترهاش نقشه میکشیدند و کلک جور میکردند. پادشاه پسر کوچک وزیر را رییس قراولها کرده بود و دهن وزیر را بسته بود که چیزی درباره کشته شدن پسر بزرگش نگوید…همه قصه گوها میگویند که « قصه ما به سر رسید». اما من یقین دارم که قصه ما هنوز به سر نرسیده. روزی البته دنبال این قصه را خواهیم گرفت…Ÿ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر