یکشنبه 30 عقرب 1389/ 21 نومبر 2010
برادران و خواهران عزیز! بخاطر رشد قدرت تخیل نویسندگی و داستان نویسی شما عزیزان در این شماره خواستیم تا برای شما یکی از شهکار های صمد بهرنگی را به نشر بسپاریم :
در زمانهای قدیم کچلی با ننة پیرش زندگی میکرد. خانه شان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن میخورد و نشخوار میکرد و ریش میجنباند و زمین را با ناخنهاش میکند و بع بع میکرد. اتاقشان رو به قبله بود با یک پنجرة کوچک و تنوری در وسط و سکویی در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و اینها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، به جای شیشه. دیوارها کاهگل بود، دورادورش تاقچه و رف. کچل صبحها میرفت به صحرا، خار و علف میکند و پشته میکرد و میآورد به خانه، مقداری را به بز میداد و باقی را پشت بام تلنبار میکرد که زمستان بفروشد یا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها کفتر میپراند. کفترباز خوبی بود. ده پانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ میزد. پیرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم ریسی اش مینشست و پشم میرشت. مادر و پسر (اینطور) زندگیشان را در میآوردند.خانة پادشاه روبروی خانة اینها بود. عمارت بسیار زیبایی بود که عقل از تماشای آن حیران میشد. دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هر وقت که کچل پشت بامشان کفتر میپراند دختر هم با کلفت ها و کنیزهاش به ایوان می آمد و تماشای کفتر بازی کچل را میکرد به سوتش گوش میداد. گاهی هم با چشم و اشاره چیزهایی به کچل میگفت. اما کچل اعتنایی نمیکرد. طوری رفتار میکرد که انگاری ملتفت دختر نیست. اما راستش، کچل هم عاشق بیقرار دختر پادشاه بود ولی نمیخواست دختر این را بداند. میدانست که پادشاه هیچوقت نمیآید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط یک بز داشت و ده پانزده تا کفتر و یک ننة پیر. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمیتواند در آلونک دود گرفتة آنها بند شود و بماند.دختر پادشاه هر کاری میکرد نمیتوانست کچل را به حرف بیاورد. حتی روزی دل گوسفندی را سوراخ سوراخ کرد و جلو پنجره اش آویخت، اما کچل باز به روی خود نیاورد. کنار تل خارها کفترهاش را میپراند و سوت میکشید و به صدای چرخ ننه اش گوش میداد. آخر دختر پادشاه مریض شد و افتاد. دیگر به ایوان نمیآمد و از پنجره تماشای کچل را نمیکرد. پادشاه تمام حکیم ها را بالای سر دخترش جمع کرد. هیچ کدام نتوانست او را خوب بکند. همة قصه گوها در این جور جاها میگویند« دختر پادشاه راز دلش را بر کسی فاش نکرد». از ترس یا از شرم و حیا. اما من میگویم که دختر پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده عصبانی شد و داد زد: اگر یک دفعةدیگر هم اسم این کثافت را بر زبان بیاری، از شهر بیرونت میکنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ ترا خواهم داد به پسر وزیر. والسلام. دختر چیزی نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزیر را پیش خواند و گفت: وزیر، همین امروز باید کفترهای کچل را سر ببری و قدغن کنی که دیگر پشت بام نیاید. وزیر چند تا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانة کچل. کچل از همه جا بیخبر داشت کفترها را دانه میداد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یک چشم به هم زدن کفترها را سربریدند و کچل را کتک زدند و تمام بدنش را آش و لاش کردند و برگشتند. یک پای چرخ پیرزن را هم شکستند، کاغذهای پنجره را هم پاره کردند و برگشتند.کچل یک هفتة تمام جنب نخورد. توی آلونکشان خوابیده بود و ناله میکرد. پیرزن مرهم به زخمهاش میگذاشت و نفرین میکرد. سر هفته کچل آمد نشست زیر درخت توت که کمی هواخوری بکند و دلش باز شود. داشت فکر میکرد کفترهاش را کجا خاک کند که صدایی بالای سرش شنید. نگاه کرد دید دو تا کبوتر نشسته اند روی درخت توت و حرف میزنند.یکی از کبوترها گفت: خواهر جان، تو این پسر را میشناسی اش؟دیگری گفت: نه، خواهر جان.کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده، وزیر و نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشته اند و خودش را کتک زده اند و به این روزش انداخته اند. پسر به فکر این است که کفترهاش را کجا چال بکند.کبوتر دومیگفت: چرا چال میکند؟کبوتر اولی گفت: پس تو میگویی چکار بکند؟کبوتر دومیگفت: وقتی ما بلند میشویم چهار تا برگ از زیر پاهامان میافتد، اگر آنها را به بزش بخوراند و از شیر بز به سر و گردن کفترهاش بمالد کفترها زنده میشوند و کارهایی هم میکنند که هیچ کفتری تاکنون نکرده...کبوتر اولی گفت: کاش که پسر حرفهای ما را بشنود!..کفترها بلند شدند به هوا. چهار تا برگ از زیر پاهاشان جدا شد. کچل آنها را در هوا گرفت و همانجا داد بز خورد و پستانهاش پر شیر شد. کچل بادیه آورد. بز را دوشید و از شیرش به سر و گردن کفترهاش مالید. کفترها دست و پایی زدند زنده شدند کچل را دوره کردند. پیرزن به صدای پرزدن کفترها بیرون آمد. کچل احوال کفترها را به او گفت.پیرزن گفت: پسر جان، دست از کفتر بازی بردار دیگر. این دفعه اگر پشت بام بروی پادشاه میکشدت.کچل گفت: ننه، کفترهای من دیگر از آن کفترهایی که تا حال دیده ای، نیستند. نگاه کن...آنوقت کچل به کفترهاش گفت: کفترهای خوشگل من، یک کاری بکنید و دلم را شاد کنید و ننه ام را راضی کنید. کفترها دایره شدند و پچ و پچ کردند و یکهو به هوا بلند شدند رفتند. کچل و ننه اش ماتشان برد. مدتی گذشت. از کفترها خبری نشد.پیرزن گفت: این هم وفای کفترهای خوشگل تو!..حرف پیرزن تمام نشده بود که کفترها در آسمان پیدایشان شد. یک کلاه نمدی با خودشان آورده بودند. کلاه را دادند به کچل.پیرزن گفت: عجب سوقاتی گرانبهایی برایت آوردند. حالا ببین اندازة سرت است یا نه.کچل کلاه نمدی را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم میآید. نه؟پیرزن با تعجب گفت: پسر، تو کجایی؟کچل گفت: ننه، من همینجام.پیرزن گفت: کلاه را بده من ببینم.کچل کلاه را برداشت و به ننه اش داد. پیرزن آن را سرش گذاشت. کچل فریاد کشید: ننه، کجا رفتی؟پیرزن جواب نداد. کچل مات و متحیر دوروبرش را نگاه میکرد. یکهو دید صدای چرخ ننه اش بلند شد. دوید به اتاق. دید چرخ خود به خود میچرخد و پشم میریسد. حالا دیگر فهمید که کلاه نمدی خاصیتش چیست. گفت: ننه، دیگر اذیتم نکن کلاه را بده بروم یک کمی خورد و خوراک تهیه کنم. دارم از ضعف و گرسنگی میمیرم.پیرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهی زد، کلاه را بدهم.کچل گفت: قسم میخورم که دست به چیزهایی نزنم که برای من حرامند.پیرزن کلاه را به کچل داد و کچل سرش گذاشت و بیرون رفت.چند محله آن طرفتر حاجی علی پارچه باف زندگی میکرد. چند تا کارخانه داشت و چند صد تا کارگر و نوکر و کلفت. کچل راه میرفت و به خودش میگفت: خوب، کچل جان، حساب کن ببین مال حاجی علی برایت حلال است یا نه. حاجی علی پولها را از کجا میآورد؟ از کارخانه هاش. خودش کار میکند؟ نه. او دست به سیاه و سفید نمیزند. او فقط منفعت کارخانه ها را میگیرد و خوش میگذراند. پس کی کار میکند و منفعت میدهد، کچل جان؟ مخت را خوب به کار بینداز. یک چیزی ازت میپرسم،درست جواب بده. بگو ببینم اگر آدمها کار نکنند، کارخانه ها چطور میشود؟ جواب: تعطیل میشود. سؤال: آنوقت کارخانه ها باز هم منفعت میدهد؟ جواب: البته که نه. نتیجه: پس، کچل جان، از این سؤال و جواب چنین نتیجه میگیریم که کارگرها کار میکنند اما همه منفعتش را حاجی برمیدارد و فقط یک کمی به خود آنها میدهد. پس حالا که ثروت حاج علی مال خودش نیست، برای من حلال است.کچل با خیال راحت وارد خانه حاجی علی پارچه باف شد. چند تا از نوکرها و کلفتها در حیاط بیرونی در رفت و آمد بودند. کچل از میانشان گذشت و کسی ملتفت نشد. در حیاط اندرونی حاجی علی با چند تا از زنهایش نشسته بود لب حوض روی تخت و عصرانه میخورد. چایی میخوردند با عسل و خامه و نان سوخاری. کچل دهنش آب افتاد. پیش رفت و لقمه بزرگی برای خودش برداشت. حاجی علی داشت نگاه میکرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بسم اللهگفتن و تسبیح گرداندن. کچل چایی حاجی علی را از جلوش برداشت و سرکشید. این دفعه زنها و حاجی علی از ترس جیغ کشیدند و همه چیز را گذاشتند و دویدند به اتاقها. کچل همه عسل و خامه را خورد و چند تا چایی هم روش و رفت که اتاقها را بگردد. توی اتاقها آنقدر چیزهای گرانقیمت بود که کچل پاک ماتش برده بود. شمعدانهای طلا و نقره، پرده های زرنگار، قالیها و قالیچه های فراوان و فراوان، ظرفهای نقره و بلور و خیلی خیلی چیزهای دیگر. کچل هر چه را که پسند میکرد و در جیبهاش جا میگرفت برمیداشت.خلاصه، آخر کلید گاو صندوق حاجی را پیدا کرد. شب که همه خوابیده بودند، گاو صندوق را باز کرد و تا آنجا که میتوانست از پولهای حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانه های چند تا پولدار دیگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود که به طرف خانه راه افتاد. کمی پول برای خودشان برداشت و باقی را سر راه به خانه های فقیر داد. در خانه ها را میزد، صاحبخانه دم در میآمد، کچل میگفت: این طلای مختصر و دو هزار تومن را بگیر خرج بچه هات بکن. سهم خودت است. به هیچکس هم نگو. صاحبخانه تا میآمد ببیند پشت در کی هست و صدا از کدام طرف میآید، میدید یک مشت طلا و مقدار زیادی پول جلو پاش ریخت و تازه کسی هم آن دور و برها نیست.کچل دیروقت به خانه رسید. پیرزن نخوابیده بود. نگران کچل هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر کرده بود. کفترها داخل آلونک اینجا و آنجا سرهاشان را در بالشان کرده بودند و خوابیده بودند. کچل بیصدا وارد آلونک شد و نشست کنار ننه اش یکهو کلاه از سر برداشت. پیرزن تا پسرش را دید شاد شد. گفت: تا این وقت شب کجا بودی، پسر؟کچل گفت: خانه حاجی علی پارچه باف. مال مردم را ازش میگرفتم.پیرزن برای کچل آش بلغور آورد. کچل گفت: آنقدر عسل و خامه خورده ام که اگر یک هفته تمام لب به چیزی نزنم، باز هم گرسنه نمیشوم.پیرزن خودش تنهایی شام خورد و از شیر بز نوشید و پا شدند خوابیدند.کچل پیش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو کفترها ریخت. فردا صبح زود کلاه را سرش گذاشت و رفت پشت بام بنا کرد به کفتر پراندن و سوت زدن. یک چوب بلندی هم دستش گرفته بود که سرش کهنه ای بسته بود. دختر پادشاه، مریض پشت پنجره خوابیده بود و چشم به پشت بام دوخته بود که یکهو دید کفترهای کچل به پرواز درآمدند و صدای سوتش شنیده شد اما از خودش خبری نیست. فقط چوب کفترپرانیش دیده میشد که در هوا اینطرف و آنطرف میرفت و کفترها را بازی میداد. نوکرهای وزیر به وزیر گفتند و وزیر به پادشاه خبر برد که کچل کارش را از سر گرفته و ممکن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزیر را فرستاد که برود کفترها را بگیرد و بکشد. از این طرف دختر پادشاه نگران کچل شد و کنیز محرم رازش را فرستاد پیش پیرزن که خبری بیاورد و به پیرزن بگوید که دختر پادشاه عاشق بیقرار کچل است، چاره ای بیندیشد. از این طرف حاجی علی و دیگران اشتلم کنان به قصر پادشاه ریختند که: پدرمان درآمد، زندگیمان بر باد رفت. پس تو پادشاه کدام روزی هستی؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان... اینها را همینجا داشته باش، به تو بگویم از خانه کچل.کچل کلاه به سر پشت بام کفتر میپراند و پیرزن چادر به سر زیر بام پشم میرشت و بز در حیاط میگشت و دنبال برگ درخت توت میگشت که باد میزد و به زمین میانداخت. پیرزن یکهو سرش را بلند کرد دید بز دارد به صورتش نگاه میکند. پیرزن هم نگاه کرد به چشمهای بز. انگاری بز گفت که: کچل و کفترها در خطرند. پایین شو برگ توت برای من بیار بخورم و بگویم چکار باید بکنی. پیرزن دیگر معطل نکرد. پایین شد رفت با چوب زد و برگها را به زمین ریخت. بز خورد و خورد و شکمش باد کرد. آنوقت زل زد به صورت پیرزن. انگار به پیرزن گفت: تشکر میکنم. حالا تو برو داخل. من خودم میروم پشت بام کمک کچل و کفترها. پیرزن دیگر چیزی نگفت و داخل رفت. بز از پلکانی که پشت بام میخورد بالا رفت و رسید کنار تل خار و بنا کرد باز به خوردن. چیزی نگذشته بود که چند تا از نوکرهای وزیر به حیاط ریختند. چوب کفترپرانی در هوا اینطرف و آنطرف میرفت. هر که میخواست پاش را پشت بام بگذارد، چوب میزدش و میانداختش پایین، آخر همه شان برگشتند پیش وزیر. دختر پادشاه همه چیز را از پشت پنجره میدید و حالش کمی خوب شده بود. این برایش دلخوش کنکی بود. بقیه در آینده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر