به انتخاب احمد كاووس سياووش
داستاني از كتاب مثنوي معنوي مولوي به زبان ساده براي نوجوانان
جالينوس حكيم معروف يونان روزي به شاگردان خود فرمود براي او از داروخانه داروئي بياورند. شاگردان چون نام آن دارو را شنيدند در شگفت شدند زيرا آن دارو براي درمان ديوانگان بكار مي رفت. پس از استاد پرسيدند آنرا براي چه مي خواهد؟ استاد گفت كه من بديوانگان نمي مانم اما امروز در راه كه مي آمدم ديوانه اي را ديدم كه بمن نگريست و لبخند زد:
ساعتي در چشم من خوش بنگريد
چشمكم زد آستين مرا دريد
گر نديدي جنس خود كي آمدي
كي بغير جنس خود را بر زدي؟
چون دو كس بر همزند بي هيچ شك
در ميانشان هست قدر مشترك!
اگر آن يوانه در من نشان ديوانگي نديده بود با من خوش بر نمي آمد و مرا چون خود نمي پنداشت! مگر نشنيده ايد كه حكيمي گفت از دور ديدم زاغي با لك لكي دوستانه مي روند در شگفت شدم كه آنها هم جنس نيستند چگونه دوست شده اند؟ چون بآنها نزديك شدم ديدم پاي هردو لنگ است و همين لنگي كه درد مشترك آنهاست آنها را بهم نزديك كرده است!
در عجب ماندم بجُستم حالشان
تا چه قدر مشترك يابم نشان
چون شدم نزديك من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان را پاي لنگ
ساعتي در چشم من خوش بنگريد
چشمكم زد آستين مرا دريد
گر نديدي جنس خود كي آمدي
كي بغير جنس خود را بر زدي؟
چون دو كس بر همزند بي هيچ شك
در ميانشان هست قدر مشترك!
اگر آن يوانه در من نشان ديوانگي نديده بود با من خوش بر نمي آمد و مرا چون خود نمي پنداشت! مگر نشنيده ايد كه حكيمي گفت از دور ديدم زاغي با لك لكي دوستانه مي روند در شگفت شدم كه آنها هم جنس نيستند چگونه دوست شده اند؟ چون بآنها نزديك شدم ديدم پاي هردو لنگ است و همين لنگي كه درد مشترك آنهاست آنها را بهم نزديك كرده است!
در عجب ماندم بجُستم حالشان
تا چه قدر مشترك يابم نشان
چون شدم نزديك من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان را پاي لنگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر