پسر شوخ چشم خلق آزار
سنگ می زد به کوچه و بازار
منع کردند هیچ منع نشد
عادت زشتش هیچ رفع نشد
هر طرف سنگ میزد و میگشت
سر بیچاره رهروی بشکست
چو گرفتش پولیس و قمندان
که کشاند برد سوی زندان
رفتش از دل ز بیم طاقت و هوش
گریه میکرد طفل بازی گوش
که برای خدا خطا کردم
گر چنین کار نا سزا کردم
سوی من التفات خاص کنید
زین بلای بدم خلاص کنید
گریه زار او چو بشنیدند
مردم دور و پیش او گفتند
گر نصیحت گهی تو بشنیدی
این چنین روز بد نمی دیدی
«قاری عبدالله»
سنگ می زد به کوچه و بازار
منع کردند هیچ منع نشد
عادت زشتش هیچ رفع نشد
هر طرف سنگ میزد و میگشت
سر بیچاره رهروی بشکست
چو گرفتش پولیس و قمندان
که کشاند برد سوی زندان
رفتش از دل ز بیم طاقت و هوش
گریه میکرد طفل بازی گوش
که برای خدا خطا کردم
گر چنین کار نا سزا کردم
سوی من التفات خاص کنید
زین بلای بدم خلاص کنید
گریه زار او چو بشنیدند
مردم دور و پیش او گفتند
گر نصیحت گهی تو بشنیدی
این چنین روز بد نمی دیدی
«قاری عبدالله»