۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

صفحه اطفال بقلم خود اطفال

 

نوامبر 26, 2014
شماره ( 202) چهارشنبه ( 5) قوس ( 1393) / ( 26) نوامبر ( 2014 )
نامه بر
پیک نامه می آورد ، بخوانید!
???????????????????????????????

در گرامیداشت از روز جهانی طفل

 

نوامبر 26, 2014
شماره ( 202) چهارشنبه ( 5) قوس ( 1393) / ( 26) نوامبر ( 2014 )
حقوق اطفال در کنوانسیون حقوق طفل
حق زندگی
ماده 6
???????????????????????????????
همه اطفال دارای حق مسلم زندگی اند. دولت عضو باید هر تلاش ممکن را به خرج دهد تا این حق زندگی، رشد و نمو اطفال را تضمین نمایند.
***
مسوولیت های والدین
ماده های 5 و 18 و 26 و 27
???????????????????????????????
والدین به منظور پرورش و رشد اطفال شان مسوولیت های مشترک دارند، مهم تر از همه، آنها بایست نخست در مورد بهترین منفعت طفل شان فکر کنند. والدین باید به اطفال شان کمک نمایند تا حقوق شان را درک و آنها را به کار گیرند. دول عضو باید والدین و سایر کسانی را که مسوولیت پرورش اطفال شان را به عهده دارند کمک و احترام نماید.
دول عضو باید تضمین نمایند که اطفال والدین کارگر، از خدمات مراقبت از طفل که آنها مستحق اند، بهره مند باشند.
دول عضو باید متوجه باشند که نهادهای مراقبت از اطفال و نوجوانان طوری رشد و انکشاف نمایند که در مطابقت به این کنوانسیون باشند.
***
حق نام و ملیت
ماده 7 و 8
???????????????????????????????
زمانیکه طفلی تولد می گردد، باید بصورت فوری ثبت گردد. او همچنان دارای حق نام و ملیت میباشد. تا جائیکه امکان داشته باشد طفل باید والدین خود را بشناسد و از سوی آنها مراقبت گردد. هیچکس اجازه ندارد که هویت اطفال و نوجوانان را سلب نماید

۱۳۹۳ آبان ۲۸, چهارشنبه

صفحه اطفال بقلم خود اطفال

 

نوامبر 19, 2014
شماره ( 201) چهارشنبه ( 28) عقرب ( 1393) / ( 19 ) نوامبر (2014)
نامه بر
پیک نامه می آورد، بخوانید!
???????????????????????????????

مهارت های پدری و مادری

 

نوامبر 19, 2014
شماره ( 201) چهارشنبه ( 28) عقرب ( 1393) / ( 19 ) نوامبر (2014)
قانون هایی که هر پدر و مادر باید بدانند!
هم کودک و هم پدر و مادر باید این نکته را بدانند که: کودکان با بزرگ‌ترها فرق می‌کنند وبا بزرگ شدن این تفاوت‌ها کم می‌شود. زیرا پایه رشد در نابرابری است.
دو فاکتور در کاهش این فاصله دخیل است: 1-افزایش سن کودک و ۲- مسئولیت‌پذیری کودک. یعنی کودک با افزایش سن، مسئولیت‌هایش بیشتر شده و به تناسب بالا رفتن مسئولیت، آزادی‌های او نیز افزایش می‌یابد و فاصله‌اش با والدین کم و کمتر می‌شود. زمانی که صد در صد مسئولیت به دوش او محول شد با والدین برابر می‌شود.
کودک شما نباید نفر اول خانواده باشد. کودک دائما تلاش می‌کند افسار زندگی را از شما برباید. هیچگاه به او چنین اجازه‌ای را ندهید. در عوض در بازی به او اجازه دهید تصمیم گیرنده اصلی باشد.
.«هماهنگی پدر و مادر»، لازمه تربیت کودک است.
• به یاد داشته باشید که کودک شما «آینه» تمام نمای رفتار شماست. کودکان آنگونه رفتار می‌کنند، که می‌آموزند. در واقع فرزندان ما همانگونه می‌شوند که ما هستیم.
• سه قانون بسیار مهم که باید کودک آن‌ها را رعایت کند:
1.«زدن»، «گاز گرفتن» و «پرتاب کردن» در هر حالتی ممنوع است
2. زمان مشخص خواب
3. بستن کمربند در موتر (فرقی نمی‌کند جلو یا عقب)
این قوانین را بارها و بارها برای کودک توضیح دهید.
• به یاد داشته باشید وظیفه پدر و مادر، پرورش کودک است نه فرمان صادر کردن و دستور دادن!
• پدر و مادر در طول روز فقط تعداد محدودی کارت «نه» در اختیار دارند. موقعیتی را در خانه بوجود آورید که دائما مجبور نباشید به کودک «نه» یا «نکن» بگویید.
• کودکان موجودات فراموشکاری هستند، قوانین را هر از چند گاهی برایشان مرور کنید.
• اجرای قانون از خود قانون مهم‌تر است در ضمن قوانین مربوط به خانه مادر بزرگ و پدر بزرگ ارتباطی با خانه ما ندارد.
• پیش انجام هر کاری ابتدا کودک را برای آن کار آماده کنید. کودکان تحمل تغییرات آنی ندارند.
• آینده کودک، امروز است. خوشبختی و سلامت روانی کودک در آینده بستگی به رفتار درست و خوب امروز ماست.
• تفاوت پاداش و رشوه را همیشه به یاد داشته باشید:
پاداش، هدیه ایست که بعد ازانجام عمل مثبت کودک به او داده می‌شود. (سازنده)
رشوه، هدیه ایست که قبل از عمل انجام نشده به کودک داده می‌شود. (مخرب)
• این جمله‌ها را روزانه ده‌ها بار به کودک خود بگویید: «به تو افتخار می کنم»، «دوست دارم»، «تو پسر یا دختر خوبی هستی»، «من همیشه مراقب تو هستم.»
این جملات را در هفته حداقل یک بار (در موقعیت‌های پیش آمده) به کودک خود بگویید: «معذرت می‌خواهم»، «من بلد نیستم»، «اشتباه کردم»، «نمی‌دانم» و همچنین سئوالات کودک را به سرعت پاسخ ندهید. سعی کنید آن‌ها را به چالش بکشید: «نظر تو چیه؟…»، «توچی فکر می‌کنی؟…»
این جمله‌ها را هیچگاه به زبان نیاورید: «دوستت ندارم»، «تو پسر یا دختر بدی هستی»، «من دیگرمامان یا بابای تو نیستم»، «من تو را ترک می‌کنم»، «وای به حالت!»، «دیگه بزرگ شدی این کارها زشته!»
کودک درک درستی از مفهوم مرگ ندارد از بکار بردن جمله‌هایی که تکیه کلام بزرگ‌ترها هستند و مفهوم مرگ در آن‌ها بکار رفته، بپرهیزید. مثلا: «برات می میرم»، «الهی بمیرم»، «تو مرا کشتی»، «آخرش از دستت دق می‌کنم می‌میرم» و… این جملات را جلو کودک برای دیگران هم بکار نبرید.
کودک فرق بین شوخی، جدی و اصطلاحات غلو شده را نمی‌داند. مادری که به همسر خود می‌گوید «تو آخر با این کارهات مرا می‌کشی» کودک احساس می‌کند پدر قصد کشتن مادر را دارد و احساس ناامنی او را به مادر می‌چسباند و از ترس اینکه نکند پدرش، مادر را بکشد حاضر به جدا شدن از مادر نیست.
• دوست داشتن تنها و تنها «سه» ابزار بیشتر ندارد:
۱. گفتن جمله دوستت دارم
۲. نگاه چشم در چشم
۳. نوازش با دست
•سعی نکنید با استفاده از ابزارهایی مانند خریدن اسباب بازی یا خوراکی پیام دوست داشتن را به کودک بدهید. برای دوست داشتن، شرط نگذارید. هیچگاه به کودک نگویید به شرط فلان دوستت دارم. دوست داشتن پدر و مادر به فرزندشان بی‌قید و شرط باید باشد.
•اگر به خاطر رفتار نامناسب کودکتان واقعا عصبانی شوید، خودتان را به سن آن کودک تنزل داده‌اید.
.«کار بد کردن» با «بد بودن» متفاوت است. هنگامی که کودکتان عمل بدی را انجام می‌دهد باید به او بگویید که: تو پسر یا دختر خوبی هستی ولی این کار تو کار بدی بود.
.به یاد داشته باشید پاداشی که به کودک می‌دهید حق پس گرفتن آن را ندارید.
.در دستور دادن صرفه جوئی کنیم. از دستورهای کلی مانند: مواظب باش، عجله کن، مراقب باش و… بپرهیزیم. دستورها نباید به صورت پشت سر هم، بدون اینکه به کودک فرصت انجام آن را بدهیم، باشند.
همچنین در فرمان دادن به کودک از جمله‌های امری استفاده کنید نه جملات سئوالی. بهتر است ایستاده به کودک فرمان ندهید. بنشینید، همسطح کودک شوید و به او پیغام دهید.Ÿ

۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

پسرک لبو فروش

 

نوامبر 12, 2014
شماره ( 200) چهارشنبه ( 21) عقرب 1393 / ( 12) نوامبر 2014
داستان کوتاه برای اطفال
صمد بهرنگی
چند سال پیش در دهی معلم بودم. مدرسه‌ی ما فقط یک اتاق بود که یک پنجره و یک در به بیرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. سی و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان صنف اول بودند. هشت نفر صنف دوم. شش نفر صنف سوم و سه نفرشان صنف چهارم. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی کردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز صنف لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و کارخانه‌ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر کلاس بکشانم. تقریباً همه‌ی بچه ها بیکار که می‌ماندند می‌رفتند به کارخانه‌ی حاجی قلی فرشباف. زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. این حاجی قلی از شهر آمده بود.
صرفه اش در این بود. کارگران شهری پول پیشکی می‌خواستند و از چهار تومان کمتر نمی‌گرفتند. اما بالاترین مزد در ده ۲۵ ریال تا ۳۵ ریال بود.
ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم که برف بارید و زمین یخ بست. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما نیاید.
روزی برای صنف چهارم و سوم املا می‌گفتم. صنف اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. از پنجره می‌دیدم که بچه ها سگ ولگردی را دوره کرده اند و بر سر و رویش گلوله‌ی برف می‌زنند. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها می‌افتادند، زمستانها با گلوله‌ی برف.
کمی‌ بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!..
از مبصر صنف پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟
مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا… تاری وردی است، آقا… زمستانها لبو می‌فروشد… می‌خواهی بش بگویم بیاید داخل.
من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش داخل آمد. شال نخی کهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگه اش از همین کفشهای معمولی مردانه. کت مردانه اش تا زانوهاش می‌رسید، دستهاش در آستین کتش پنهان می‌شد. نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت.
سلام کرد. کشک سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه می‌دهی آقا دستهام را گرم کنم؟
بچه ها او را کنار بخاری کشاندند. من چوکی ام را بش تعارف کردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینطور روی زمین هم می‌توانم بنشینم.
بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی داخل آمده بودند، صنف شلوغ شده بود. همه را سر جایشان نشاندم.
تاری وردی کمی‌ که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟
و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. کاردی دسته شاخی مال «سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا… ممکن است دستهای من … خوب دیگر ما دهاتی هستیم … شهر ندیده ایم … رسم و رسوم نمی‌دانیم…
مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می‌زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یک گاز زدم. شیرین شیرین بود.
نوروز از آخر صنف گفت: آقا… لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمی‌شود … آقا.
مش کاظم گفت: آقا، خواهرش می‌پزد، این هم می‌فروشد… ننه اش مریض است، آقا.
من به روی تاری وردی نگاه کردم. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود. شال گردن نخی اش را باز کرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا… ما هم این کاره ایم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟
گفت: پاهاش تکان نمی‌خورد. کدخدا می‌گوید فلج شده. چی شده. خوب نمی‌دانم من، آقا.
گفتم: پدرت…
حرفم را برید و گفت: مرده.
یکی از بچه ها گفت: بش می‌گفتند عسگر قاچاقچی، آقا.
تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. امنیه ها زدندش. روی اسب زدندش.
کمی‌ هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه‌ی دیگر پول می‌دهی. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ‌ادب و اینها سرمان می‌شود، آقا.
تاری وردی توی برف می‌رفت طرف ده و ما صدایش را می‌شنیدیم که می‌گفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش می‌پلکیدند و دم تکان می‌دادند.
بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش «سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند.
بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند.
رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می‌کرد. با نظر بد بش نگاه می‌کرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ… آقا… تاری وردی می‌خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بکشدش، آ…تاری وردی هر روز یکی دو بار به صنف سر می‌زد. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش می‌آمد و سر صنف می‌نشست به درس گوش می‌کرد.
روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. می‌توانی به من بگویی چطور؟
تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد می‌آورم.
گفتم: خیلی هم خوشم می‌آید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی کار می‌کردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او کار می‌کردم. او می‌گرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. کار نمی‌کرد اما زمینگیر هم نبود. در کارخانه سی تا چهل بچه‌ی دیگر هم بودند -حالا هم هستند- که پنج شش استادکار داشتیم. من و خواهرم صبح می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم. و بعد از ظهر می‌رفتیم و عصر برمی‌گشتیم. خواهرم در کارخانه چادر سرش می‌کرد اما دیگر از کسی رو نمی‌گرفت. استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجی قلی هم که ارباب بود.
آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می‌آمد می‌ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می‌کرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می‌کشید و بیخودی می‌خندید و رد می‌شد. من بد به دلم نمی‌آوردم که اربابمان است و دارد محبت می‌کند. مدتی گذشت. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی‌مان را می‌گرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می‌کنید.
بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی‌گیرید.
از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می‌کنند و زیرگوشی یک حرفهایی می‌زنند که انگار می‌خواستند من و خواهرم نشنویم.
آقا! روز پنجشنبه‌ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می‌آیم خانه تان. یک حرفهایی با ننه‌تان دارم.
بعد به صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت.
می‌بخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننه ام بدش می‌آید.
حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننه ات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان…
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریه ام می‌گرفت. دفه ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه ام کز کرده بود و گریه می‌کرد.
شب، آقا، کدخدا آمد. حاجی قلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: می‌خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می‌سپردم دست امنیه ها پدرش را در می‌آوردند. بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟
زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم در شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. می‌بخشی آقا، مرا. عین یک خوک گنده است. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و… دور از شما، یک خوک گنده‌ی پیر و پاتال.
ننه ام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمی‌دهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمی‌آیند با ما دهاتی‌ها قوم و خویش راست راستی بشوند…
کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می‌گویی. حاجی قلی صیغه می‌خواهد. اما اگر قبول نکنی بچه‌ها را بیرون می‌کند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها… این را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام کز کرده بود و میان هق هق گریه اش می‌گفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت… مرا می‌کشد… ازش می‌ترسم…
صبح خواهرم سر کار نرفت. من تنها رفتم. حاجی قلی دم در ایستاده بود… من ترسیدم، آقا. نزدیک نشدم. حاجی قلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، کاریت ندارم.
من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت به حیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان می‌دهم که با کی طرفی… مرا می‌گویند پسر عسگر قاچاقچی…
تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، می‌خواستم همانجا بکشمش. کارگرها جمع شدند و بردندم خانه‌مان. من از غیظم گریه می‌کردم و خودم را به زمین می‌زدم و فحش می‌دادم و خون از زخم صورتم می‌ریخت… آخر آرام شدم.
یک بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم…
گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی‌کند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می‌کنیم که عروسی بکنند.
امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را در صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟
گفت: آره. عروسی هم کرده… حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می‌کنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه‌ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. یک کسی می‌خواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود… بی ادبی شد. می‌بخشی ام، آقا.Ÿ
پایان

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

خواهران وبرادران عزیز! به روش برس کردن درست دندان ها توجه کنید

 

نوامبر 5, 2014
شماره(199) چهارشنبه (14) عقرب 1393 / 5 نوامبر 2014
10665214_1561182254099816_8538189628913734111_n
1- بايد از برس بسيار نرم استفاده كنيد.
٢- هيچ وقت به فشار دندان هاى تان را برس نكنيد.
٣-هميشه نصف برس در بالاى دندان ها و نصف ديگر برس بالاى بيره باشد تا كه بيره ها خوب مساژ شود و اين باعث تقويه دندان هاى شما ميگردد.
٤- روزانه اگر بعد از صرف هر غذا دندان هاى تان را برس كنيد بسيار مفيد است .
٥- از برس دندان (برقى) استفاده نكنيد چون فشار آن زياد است و باعث از بين رفتن ميناى دندان ميگردد.
6- نخ دندان را بعد از هر برس كردن فراموش نكنيد

مادران محترم! بیایید با اطفال مهربان باشیم

 

نوامبر 5, 2014
شماره(199) چهارشنبه (14) عقرب 1393 / 5 نوامبر 2014
523044_151503371648042_856068787_n
دکتر نهاله مشتاق
تمام مادران گاهی احساساتی منفی نسبت به فرزندشان تجربه می کنند. اگر فرض کنیم مادران (در صورت سلامت نسبی) به نیازهای اساسی کودکان خود رسیدگی می کنند، آنگاه عاملی که بین مادران مختلف تفاوت ایجاد می کند، نحوه ی مدیریت این احساسات منفی است.
مادر خوب، کسی است که می تواند با پرخاشگری خود نسبت به فرزند و پرخاشگری فرزند نسبت به خود کنار بیاید به طوری که خشم برای کودک به یک عاطفه ی قابل تحمل و امن تبدیل شود. به این ترتیب چنین مادری می تواند هم پرخاشگری اش را و هم تکانه های تخریب گرانه ی کودک را در درون خود نگه دارد. کلمه ی کلیدی در این بحث «گنجایش داشتن» است. منظور از گنجایش داشتن خشم این است که فرد بتواند حس را به طور کامل تجربه کند؛ اما کنترل خود را بر احساسش از دست ندهد؛ یعنی با وجود تجربه ی این حس بتواند قدرت فکر کردن درمورد آن را نیز حفظ کند. به این ترتیب فرد نیازی ندارد که به دنبال احساسش، بلافاصله به اقدامی دست بزند. به عنوان مثال بجای اینکه به محض عصبانیت فرزند خود را لت و کوب کند، به عصبانیت خود فکر می کند تا بتواند به سوالات متفاوتی پاسخ دهد. از جمله اینکه چه چیز تا این حد عصبانی کننده بوده است؟ چرا این اتفاق در این مرحله ی زمانی افتاده است؟ آیا در موقعیت های مشابه نیز اینقدر عصبانی شده بود؟ آیا می تواند برای عصبانی شدن هایش الگویی پیدا کند؟ و غیره.
اگر مادر بتواند در زمان محرومیت و ناکامی پاسخ های خود را کنترل کند به کودک این توانایی را می دهد که خشم را تحمل کند. علاوه بر این مادر باید به کودک نشان دهد که می تواند خشم او را تحمل کند و در مواجهه با تمام رفتارهای پرخاشگرانه، همچنان عشق خود را به او حفظ کند